معرفی و خلاصه ای از کتاب "جیم دگمه " راننده قطار، در کشور بسیار کوچکی به نام لومرلند زندگی می‌کرد. لومرلند همچون یک جزیره بود، و یک پادشاه داشت. همه ماجرا از روزی آغاز شد که قایق پست در ساحل لومرلند لنگر انداخت و نامه‌رسان با یک بسته بزرگ روی خشکی پرید. اما هیچ کس نمی‌دانست که صاحب آدرس کیست و در کجا زندگی می‌کند.😳🤔 سرانجام با موافقت پادشاه، بسته را باز کردند و ناگهان با یک بچه سیاه روبه‌رو شدند. لوکاس اسم بچه را جیم گذاشت و یکی از رعیت‌ها هم برای او لباس دوخت. از آنجا که جیم همیشه در حال بالا رفتن بود، فرقی هم نمی‌کرد از چی، از کوه، از درخت، از…، و وقتی پایین می‌آمد شلوارش قرچ و قورچ پاره می‌شد، یکی ازرعیت‌ها یک‌بار به جای این‌که سوراخ‌ها را بدوزد، آنها را سردوزی کرده و دگمه گذاشت. ازهمان روز، تمام افراد جزیره بچه سیاه را جیم دگمه صدا زدند. و چندی بعد، جیم دگمه به همراه لوکاس به سفری هیجان‌انگیز و پر از ماجراهای باورنکردنی رفت. اگر باور نمی‌کنید، می‌توانید به دنبال آنها بروید و حتی از دروازه مرگ و… هم عبور کنید!😱😉