بخشی از کتاب👇👇👇
بارها با دوستم جک درباره مردم گذشته و چیزهایی که آنها درست کرده بودند، صحبت کرده بودیم. تا پیش از ورود سه پایه ها به دنیای ما، زندگی مردم با همه خوب و بد آن، شکل دیگری داشت.
دختران و پسرانی که از دوره نوجوانی می گذشتند باید در مراسم کلاهک گذاری شرکت می کردند و سپس به افتخار این مراسم، جشنی برای آنها بر پا می شد. دوستم جک دلش می خواست مثل آواره ها باشد؛ یعنی کسانی که مراسم کلاهک گذاری برای آنها با موفقیت انجام نشده بود و در حالی که بیشتر اوقات غمگین بودند، از این شهر به آن شهر می رفتند و در همه کشور ول می گشتند.
زمانی که جک به وسیله یکی از بندهای نرم سه پایه غول آسا به درون نیمکره عظیم و فلزی آن کشیده شد، جز سر تراشیده اش که خطهای فلزی کلاهک مثل تار عنکبوت روی آن نقش بسته بود، تغییر دیگری نکرده بود. از آن زمان به بعد، او وظیفه یک مرد را برعهده می گرفت و دستمزد یک مرد را به او می دادند. پس از کلاهک گذاری، جک آرزوی خودش را ظاهرا فراموش کرد، اما من هر روز بیشتر به زندگی آواره ها علاقه مند می شدم و….
پس از این ماجرا، جک سعی می کند از ویل دور بماند چون به علت وجود کلاهک، ویل را برای اعتقاداتش خطرناک می داند.
مدتی بعد، یک فرد ناشناس به نام ازماندیاس، ویل را از وجود یک پایگاه مبارزه با سه پایه ها باخبر می کند که در کوه های سفید قرار دارد. این اتفاقات باعث می شود، ویل به همراه پسر عمویش هنری، از دهکده، به سمت کوه های سفید فرار کند. آنها در این راه با افراد دیگری نیز مانند خود آشنا می شوند و....