خلاصه داستان خمره
در یک روستای کوچک یک مدرسه بود که بچه ها در آن درس می خواندند؛ توی این مدرسه تنها یک مدیر یود که معلم تمام پنج پایه بود. اینطور زندگی کردن برای او سخت بود، همچنین بچه ها یاری نمی کردند. این مدیر در دفتر مدرسه زندگی می کرد و خانه نداشت. بچه ها از توی خمره آب می خوردند. این خمره خیلی قدیمی بود و احتمال شکستن آن بسیار بود. در یک شب که سرمای سوزانی مدرسه را فرا گرفته بود خمره ترک بزرگی برداشت و صبح که بچه آمدند تا از آن آب بخورند؛ آبی در آن نبود و همهاش از ترک بیرون ریخته بود! آقای صمدی (یعنی همان مدیر) بعد از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد. او منت تمام کسانی که در روستایشان خمره داشتند کشید اما بسیار خسیس بودند. آقای صمدی تصمیم گرفت که...