─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐
#رمان_آنلاین
🌀
#عمار_حلب
▶️ قسمت: بیستم
داستان۶
زمزمههایی بود که جای درست و درمانی پیدا کنیم و همخانه شویم، ولی نشد جدی پای هم بنشینیم و سنگهایمان را با هم وا بکنیم. نزدیکیهای شروع ترم شد، مهر ۸۶. بهش پیامک زدم که پایه هستی همخانه باشیم؟ گفت: «هستم، بگرد دنبال خانه» ملاکش این بود، خانهای باشد که بتوانیم توی آن روضه بخوانیم و مجلس بگیریم. خیلی هم اصرار میکرد صاحبخانه آدم مسلمانی باشد و اهل ماهواره و این چیزها نباشد. خیلی به این در و آن در زدم تا آن خانه معروف را پیدا کردم؛ همان زیرزمین.
محمد حسین آمد یزد و با هم رفتیم قولنامه نوشتیم. همان اول با صاحبخانه جریان روضه را مطرح کرد. بنده خدا تمایل نشان داد. بعداً گفت: «نذر امام جواد کرده بودم که صاحبخونه با جلسه هفتگی کنار بیاد.» من بودم و محمد حسین و خانزاده، سه تایی. در بدو ورودمان هیئت راه افتاد. اوایل با سه، چهار نفر برگزار میشد. به تک تک بچهها زنگ میزدیم که نمیآیید هیئت؟ واقعاً برایش فرق نمیکرد جلسه دونفری یا جلسه پنج هزار نفره. گاهی دونفری آل یاسین میخواندیم. جلسهای که هیچ وقت یادم نمیرود، سه نفر
بودیم. روضه که خواندیم رفتیم بیرون شام گرفتیم، به جای غذای هیئت.
خانه دانشجویی ما با همۀ خانهها فرق میکرد. همه بچهها، حتی یزدیها، آنجا را به نام هیئت و روضه میشناختند. توی خانههای دانشجویی، بچهها حساب و کتاب داشتند، ولی خانه ما خیلی وقتها معلوم نبود چه کسی خرید کرده. خانهمان شده بود مدینه فاضله. معمولاً توی خانه دانشجویی کارها نوبتی است. که امروز چه کسی ظرف بشوید، چه کسی نان بخرد، میدیدم دانگ بچهها را جمع میکردند، برای خرید ولی توی خانه ما واقعاً این حرفها
مطرح نبود.
محمد حسین پیراهنی یقه آخوندی یا به قول خودش یقه ایرانی اتو زده آورده بود توی خانه. داشتم میرفتم دانشگاه. پوشیدم و رفتم. دیدم هی دارد نگاهم میکند. گفت: «این پیراهن رو کی خریدی؟» گفتم: «قشنگه؟ بهم میآد؟» گفت: «شبیه پیراهن منه!» گفتم: «مگه من و تو داریم؟» محور خانه هم هیئت هفتگی بود. این هیئت واقعاً در زندگی ما اثر گذاشته بود. دو ماه محرم و صفر کتیبه از خانه جمع نمیشد. وقتی کتیبه میزدیم، توی شوخیها رعایت میکردیم. جمعه شبها، روضه هفتگی داشتیم. همه چیز تحت الشعاع هیئت بود. خانه را جارو میکردیم برای هیئت. ظرفها را میشستیم برای هیئت. خیلی از بچهها میآمدند و میرفتند به واسطه هیئت.
مقید بود دم در اسپند دود شود. در یک سفر که رفته بودیم مشهد، دو، سه تا مشت از اسپند حرم گرفت و ریخت قاطی اسپند خودمان. بعضی وقتها اگر اوضاع جور بود، در کوچه را هم کتیبه میزدیم و آب و جارو میکردیم. اعتقاد داشت کاری که میکنید، تمام و کمال باشد. صاحبخانهمان توی پلهها مینشست و روضه گوش میکرد. بعضی از همسایهها داخل نمیآمدند، ولی جلوی دریا توی پلهها مینشستند و استفاده میکردند. یکی از همسایههای دیوار به دیوارمان چند وقت بعد از اینکه از آنجا رفته بودیم، من را دید. میگفت: «دلم برای روضههاتون تنگ شده!» حدود سه سال آنجا بودیم، فقط یک همسایه جدید آمد که اعتراض داشت. آن هم محمد حسین رفت و راضیاش کرد.
صاحبخانه بنده خدا نمیدانست خانه را به چند نفر اجاره داده است.
همین که میدید بچهها اهل روضه و مناجات هستند، راه میآمد. فقط من و محمد حسین ثابت بودیم. هر ترم از همه جاماندهها میآمدند پیش ما. اصلا به رویشان نمیآوردیم که باید اجاره بدهید یا نه. میدادند، میگرفتیم. رویی هم نشان نمیدادند به ما برنمیخورد. دو سه تا از بچهها فقط پنجشنبه و جمعه
کلاس داشتند. دو، سه روزه میآمدند و میرفتند. حتی یک سال شب اربعین چهارده، پانزده نفر آنجا خوابیدند. محمد حسین آخر شب آمد، جا نبود بخوابد. متکا و پتویی هم برایش نمانده بود. از خود بچههای یزدی میآمدند هیئت. اگر دیر میشد همانجا میخوابیدند.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔
@ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈