📜 بیست و ششم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب، از کوره راه‌ها ره سپرد••• 🔹و رَمله، در خلوتِ تنهایی سوار بر اَستر، به یاد و خاطره ای از قاسم بود.🔹 ••• قاسم از خمیه برون شد ••• - رمله گفت: "کجا قاسم؟" 🔸قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.🔸 + گفت: "عمویم تنهاست." - رمله گفت: "کجا دُردانۀ مادر؟" + گفت: "بی تابم از شوق دیدار پدر، مادر!" ••• رمله ایستاد و بغض ترکاند و آغوش گشود ••• 🔺قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را تسلّی داد.🔻 - رمله گفت: "برو عزیز مادر. برو." 🔸قاسم عِنان اسب به دست، رفت و مقابل قافله سالار ایستاد.🔸 + گفت: "بروم عموجان؟!" ••• قافله سالار تنها نگاهش کرد ••• + دوباره گفت: "بروم عموجان؟!" 🔵دست بر سر قاسم کشید و چشمانش به اشک نشست ••• ••• محو جمال قاسم، موهایش را مرتب کرد، لباسش را آراست ••• ••• و فقط نگاهش کرد ••• 🔰قاسم، که از درون می جوشید و می خروشید، به تمنّا، تبسم کرد ••• ••• و قافله سالار در سکوت، تنها مهربانی کرد ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۳ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده