یکبار با هم رفتیم نمازجمعه . یک مکان سایه را پیدا کردیم و سجاده هایمان را در سایه پهن کردیم . چند دقیقه بعد اطراف ما شلوغ شد . سیدمحمود سجاده اش را برداشت و رفت توی آفتاب ؟! بلافاصله یک پیرمرد در جای سیدمحمود در سایه نشست . چند دقیقه بعد رفتم و گفتم : اخوی ، خیس عرق شدی ؟! چرا رفتی توی آفتاب ؟! گفت : پیشنهاد می کنم شما هم بیایی توی آفتاب ، بگذار یک نفر دیگر که توان ندارد در سایه باشد . بعد گفتم : چرا این تصمیم را گرفتی ؟ او ضمن اشاره به روایتی گفت : من یاد فردای قیامت افتادم . این عرقهایی که از گرما در اینجا میریزیم ، برای ما به درد خواهد خورد . این سختی که برای رضای خداست ، در گرمای قیامت مشکل ما را حل می کند سیدمحمود موقع نماز خشوع عجیبی داشت . حالت گریه داشت و مانند یک بنده ی ذلیل در پیشگاه خدا بود. شادی روحش صلوات🕊🕊🕊 # شهدا_ضامن_امنیت 🕊🌷🕊🥀🕊🎍🕊🌷 ارسالی از مخاطبان✍آبباریکی @khabarnegarha1