💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادوچهار
تلفن فاطمه تموم شد و با غم نگاهم کرد
_ای خدااااا... باز چیشده
فاطی: میدونی علی زنگ زده چی میگه؟
_مگه چی میگه؟
فاطی: از من میخواد تا مامان اینا زنگ نزدن به خاله و تصممت رو نگفتن راضیت کنم که کوتاه بیای و...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: دربارش صحبت نکن فاطمه هیچی نمیخوام بشنوم. اوکی؟
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ولی بدجور با زندگیه خودت بازی کردی...
نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم... نمیدونستم سوالمو بپرسم یا نه... تردید داشتم...
فاطی: چرا نمیخوری فائره؟
_فاطمه...
فاطی: جانم؟
_امشب میرن اجرای حامد... نه؟
فاطمه با هیجان گفت:
وااای راستی یادم رفت بگم
_چیووو؟ چیشده؟
فاطی: علی گفت امشب تنها میره اجرا آخه محمدجواد زنگ زده بهش گفته سرما خوردم نمیتونم بیام
_غیرممکنهههه
محمد برای دیدن حامد اگه درحال موتم باشه(دور از جونش خدایا زبونم لال) میاد...
اون وقت بخاطر یه سرما خوردگی نره؟
این غیرممکنه بخدا....
فاطی: شایدم بخاطر قول و قرارتون...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: هه نامزد کرده چند روز دیگه عقد میکنه اون وقت تو هنوز خیال پردازی میکنی...
فاطی: باشه بابا هرچی تو بگی...
اصلا من لال میشم...
_راستی وقتی خوردی بیا بریم بازار لباس بگیرم برای عقد...
فاطی: فائزه...
_هیچی نگو... بزار خودم تصمیم بگیرم... اوکی؟
فاطی: تا الانم که این همه بلاسرت اومده فقط بخاطر تصمیم های بچه گانه خودت بوده
_زندگیه خودمه میخوام خرابش کنم اصلا
فاطی: چی بگم بهت آخه... خیلی لجبازی فائزه... خیلی
_اصلا نمیخواد بیای باهام... خودم میرم
فاطی: من که میام ولی آخه لباس عقدو که تو تنهایی نباید بخری...
_خودم اینارو میدونم. ولی من میخوام با یه لباس متفاوت سر سفره عقد و توی مراسم باشم
فاطی: تو که مهدی رو دوس نداری
_خب نداشته باشم. تو که هنوز نمیدونی میخوام چیکار کنم. پس تورو خدا نظر نده. اوکی؟
فاطی:هی...خدا...باشه
فاطمه بلند شد رفت دستاشو بشوره و من از پنجره کافه به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم... به نرفتن محمد... به همه لجبازیام... به زندگیم... به عشقی که بدجور تو قلبم ریشه کرده...
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|
@khacmeraj