✍ هر بار که به مرخصی می رفتم برای پسرم آن قدر از جبهه و صفا و صمیمیت، اخلاص و نورانیت بچه های رزمنده می گفتم که جبهه را ندیده یک دل نه صد دل عاشق آنجا شده بود و یک بار پایش را توی یک کفش کرد که من هم می آیم و الا نمی گذارم بروید. در جبهه هم هر کس را می دیدم توضیح می دادم که ایشان چند سال در منطقه است. برادر 2 شهید است یا چند وقت به مرخصی نرفته و ... اما مرتب از نورانیت نیروها برایش می گفتم. یکبار با یکی از برادران جنوبی برخورد کردیم که سیه چرده بود و او با حساسیتی گفت: «بابا مگر فرمانده ها نباید نورانی تر از بقیه باشند؟» من هم گفتم: «باباجون او از بس نورانی بوده صورتش سوخته!!» کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:162📚 🆔https://zil.ink/Shohada_Fakeh