🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂 فصل اول قسمت 5⃣2⃣ در این وضعیت آدم هر چند
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 فصل اول قسمت 6⃣2⃣ ان شآلله خانه ی هر دوی ما در همان جایی باشه که می گویی!😊 ابراهیم این را گفت و نگاهی به اتاق انداخت و لبخندزد:☺️☺️ چه اتاق قشنگی است.☺️☺️😊 اما حیف که بو میده و البته حجاب هم نداره.😔 ابراهیم به پنجره نگاهی کرد و بلافاصله ازپله ها پایین رفت.چند دقیقه بعد با یک ملافه ی سفید و یک پتوی سربازی تمیزتر برگشت.😊😊☺️ این ها را توی ماشین داشتم.😊😊 چه خوب !😍😍 ابراهیم ملافه را با کمک ژیلا و پونز به دیوار نصب کرد.حالا پنجره اتاق آن ها صاحب پرده هم شده بود.😊☺️ ابراهیم دوباره بیرون رفت و حدود نیم ساعت بعد با دو سه تا نان و چند تکه کباب و ریحان برگشت.☺️☺️☺️ ژیلا سفره را پهن کرد .ابراهیم نان و کباب را گذاشت توی سفره و همین که خواست لقمه ای بخورد ،ژیلا پرسید: بوش همسایه ها را اذیت میکنه.😔 ابراهیم گفت:. بخور، برای آن ها هم خریدم و دادم😊😊 پس عروسی گرفتی!☺️☺️ ابراهیم به ژیلا نگاه کرد .ژیلا نتوانست به چشم های ابراهیم چشم بدوزد😔😔 گرم شده بود.سرش را انداخت پایین و خودش را مشغول خوردن کرد. ابراهیم گفت: مبارک است بالاخره ماهم زندگی مان را شروع کردیم .☺️☺️ ژیلا رو به ابراهیم گفت: البته اگر این موشک ها امان بدهند😔😞 ابراهیم گفت: قسمت ما این بوده است دیگر.😊 و به کباب ها اشاره کرد : بسم الله!بخور تا از دهن نیفتاده☺️😊☺️ ژیلا.گفت: چشم😊 و دستش به سوی سفره دراز شد. بعد از یک ماه که از ازدواج آن ها می گذشت ،این شروع زندگی زناشویی آنها بود😊😊☺️ 🌹🌹پــــــــــایــــــــــان فصل اول🌹🌹 🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹