زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌸🌺🥀🌹🌸🌼
فصل پنجم
قسمت6⃣9⃣
حرف ها تا ساعتی دیگر ادامه یافت. وقت خواب ،نصرت خانم و ژیلا و مهدی از ترس عقرب ها🦂🦂که همچنان از در و دیوار بالا می رفتند روی تخت خوابیدند و ابراهیم و کربلایی هم روی زمین.😢
ننه،ابراهیم یک دعایی، چیزی بخوان ، نیش این عقرب ها🦂🦂 را ببندد نیش تان نزنند تا صبح!😱
نه دیگر ننه با ما که آشنایند و کاری ندارند . شما هم که اون بالا جات خوب است کربلایی را هم خدا نجات می دهد ان شاالله ...😌☺️
و کربلایی علی اکبر گفت: امید به خدا ،فعلا که این پتو را پیچانده ام دور خودم.☺️نیش هم بزنند به پتو می زنند.😁
ابراهیم و پدرش صبح زود به منطقه رفتند .👌
زن ها ماندند توی خانه که در حقیقت یک اتاق بود و یک موکت کفش با آشپزخانه ای کوچک و یک انباری خالی.👌👌😢
نصرت خانم پیش از رفتن ابراهیم و کربلایی، به پسرش گفت:ناهار را دور هم باشیم.☺️
و ابراهیم جواب داد :
((کار دارم ننه.مجبورم بروم.))😔
کربلایی رو به زنش گفت:
تو ناهارت را درست کن .برای ناهار با ابراهیم برمی گردیم.☺️
ابراهیم گفت:👌
حسین جهانی را می فرستم برای شما نان و مرغ بخرد.شما به خودتان برسید.👌😊
بیاییدها، می خوام براتان یک ناهار درست حسابی بپزم.😉😌
و ابراهیم گفت:😌
رفتن ما با خودمان است،برگشتن با خدا....خداحافظ.☺️
خدا پشت و پناهتان .به سلامت!☺️
ابراهیم و کربلایی علی اکبر که رفتند ،نصرت خانم و ژیلا نمازشان را خواندند.👌
نصرت خانم رو به عروسش گفت:😉
ناهار امروزتان با من.😍
شما خسته اید،خودم درست میکنم.😌😀
نه دیگه عروس جان. من هم دلم می خواد یک بار برای بچه ام و عروسم یک غذایی بپزم.☺️😀
ژیلا رفت سراغ مهدی که گریه می کرد و گفت: هر جور راحتید ننه جان☺️☺️
تازه آفتاب زده بود که حسین جهانی آمد.نان خریده بود.😌
گفت: مرغ فروشی هنوز باز نکرده بود. گفتم: اول نان بیارم صبحانه بخورید بعد بروم مرغ فروشی چیز دیگری هم اگر لازم دارید ،بگید بخرم حاج خانم.☺️😌
🌹
ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال