#خاطرات_شهدا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄شبی که
#عقد کردیم، رفتیم خانه پدر
#حاجی . آن شب
#حاجی تا صبح گریه میکرد.
⚡ گریه میکرد و
#قرآن میخواند.سوره «
#یس » را با سوز عجیبی میخواند.
❄
#نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «دوست داری الآن کجا برویم؟»
⚡گفتم: «
#گلزارشهدا !»
❄سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «
#خدایا شکر!»
⚡گفت: «همهاش میترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»
❄چند ساعت در
#گلزارشهدا بودیم.
#حاجی دلش نمیآمد برگردیم خانه.
⚡ از همه
#شهدایی که در آنجا بودند خاطره داشت. این خاطرهها را با شرح و تفصیل تعریف میکرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه میکرد و
#اشک میریخت.
❄در آن
#صبح به یاد ماندنی، بارها به او
#حسودیم شد.
راوی:همسر
#شهید
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃