🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 اولین شبی که تهران بودم دلم خیلی شور علی آقا را میزد. هر چند عملش موفقیت آمیز بود، مجروحیتش حساس بود. دکترها گفته بودند به استراحت مطلق و ویژه نیاز دارد. دلم شور میزد. فکر میکردم نکند بلند شود و راه برود و بلایی سرش بیاید. میدانستم علی آقا به فکر خودش نیست و به سلامتیاش اهمیتی نمیدهد. آن شب تا صبح زیر لب دعا دعا کردم و سلامتی اش را از خدا خواستم. آن روزها مصادف با تاسوعا و عاشورای حسینی بود. یادم می آید می رفتم کنار خیابان می ایستادم و دسته های سینه زنی را نگاه میکردم. چادرم را روی صورتم میکشیدم و هایهای گریه میکردم. وقتی خوب سبک میشدم چادرم را از روی صورتم کنار میزدم و از کسانی که اطرافم ایستاده بودند میخواستم برای شفای همسرم دعا کنند. یک هفته ای خانۀ خانم جان ماندم. دایی محمد تازه از خارج آمده بود. بدون زن و بچه میگفت آمده برای همیشه بماند. مریم هم در همان کوچه زندگی میکرد؛ طبقه خانه مادرشوهرش. صبح ها اغلب با هم بودیم بعد از ظهرها برای ملاقات به بیمارستان می رفتیم. پیش علی آقا که بودم از کنارش جم نمیخوردم. فقط دلم می سوخت که نمی توانستم شبها پیشش بمانم. بعد از یک هفته با اصرار حاج صادق به همدان برگشتیم. هر چند دلم میخواست بمانم و علی آقا هم راضی به ماندنم بود. چند بار زیرزبانی گفت: «فرشته، بمان، اما هیچ کدام رویمان نمیشد به حاج صادق بگوییم.
بیست و هشتم شهریورماه بود که به همدان برگشتیم. تمام مسیر تهران تا همدان را بق کردم. نه با کسی حرف میزدم و نه چیزی می خوردم. حس میکردم پاره ای از تنم در تهران جا مانده. دلهره، دلشوره، احساس دلتنگی و غصه. این جدایی داشت خفه ام می کرد.
نمیدانم چرا یک دفعه این طور شده بودم. طاقت دوری از علی آقا را نداشتم . حال عجیبی بود. از دست خودم لجم گرفته بود. به خودم لعنت میفرستادم. انگار کسی دستش را دور گلویم گذاشته بود و فشار می داد هر کاری میکردم نمیتوانستم آرام باشم. مثل مرغ پرکنده، توی خودم بال بال میزدم چرا علی آقا را تنها گذاشتم؟ چرا؟ اگر فقط کمی جرئت به خرج داده بودم و رودربایستی نمی کردم، الان پیش علی آقا بودم. وقتی به همدان رسیدیم، حال و روزم بدتر شد. روزی صدهزار مرتبه خودم را لعنت میکردم چرا برگشتم؟ چرا پیش همسرم نماندم؟ مگر علی آقا همسر من نبود؟ چه کسی از من به او نزدیکتر بود؟ چرا پافشاری نکردم تا بمانم؟ کم کم این فکرها داشت مریضم میکرد. لاغر شده بودم. دلهره ام به تپش قلب تبدیل شده بود. بیست و چهار ساعته سجاده ام رو به قبله باز بود و در حال دعا و نماز و ذکر بودم. نهم مهرماه خبر رسید دوستان علی آقا او را آورده اند. خانه مادرم بودم. ساکم را برداشتم و تا خانه خودمان دویدم. دوستان علی آقا او را آورده بودند. رختخوابی برایش پهن کردیم و او را خواباندیم. دو تا عصا زیر بغلش بود با دیدن عصاها دنیا دور سرم چرخید. نکند علی آقا هیچ وقت نتواند راه برود. با ورود من، دوستان علی آقا خداحافظی کردند و رفتند. در را که بستم، اولین کاری که کردم، گوشه پتویش را کنار زدم. نفس راحتی کشیدم. نمیدانم چرا نگران پاهایش بودم. شکر خدا هر دو پایش سر جایش بود. همان روز منصوره خانم و آقا ناصر و امیر آقا و حاج صادق و منیره خانم و لیلا هم آمدند و تا علی آقا بود، آنها هم پیش ما ماندند. از فردای آن روز مهمان بود که برای احوال پرسی علی آقا خانه ما می آمد؛ از فرمانده سپاه گرفته تا مدیران و کارمندان ادارات و امام جمعه و فرمانده ارتش.
منیره خانم مربی پرورشی بود و چون اوایل مهر بود، هر روز صبح به مدرسه میرفت. آقا ناصر هم به مغازه ماشین شویی اش می رفت که ابتدای جاده ملایر بود، پایین تر از باغ بهشت. میماندیم من و منصوره خانم و لیلا دختر منیره خانم و علی آقا که توی رختخواب بود و البته امیر که از جهاد مرخصی گرفته بود. امیر آقا هر صبح لیست بلند بالای ما را تحویل میگرفت و برای خرید به بازار می رفت. من پرستار اختصاصی علی آقا بودم؛ خودم خواسته بودم. سر ساعت به او آبمیوه و فالوده و کمپوت میدادم و ظهرها می نشستم کنارش و با اجبار من چلو مرغ یا ماهیچه اش را میخورد. اگر میل نداشت یا نمی خورد غذا را ده بار میبردم و برمی گرداندم تا عاقبت پیروزمندانه ظرف خالی را به آشپزخانه برمیگرداندم.
روزهای استراحت علی آقا روزهای سخت و شیرینی بود. امیر آقا اغلب خانه بود تا اگر مهمانی سر میرسید از آنها پذیرایی کند. از صبح زود که برای نماز بیدار میشدم تا پایان شب از این طرف به آن طرف بدو بدو داشتم. گاهی که برای علی آقا غذا می بردم یا می نشستم تا داروهایش را بدهم زمان استراحتم بود. شبها رختخوابم را میانداختم پایین پایش؛ طوری که تا تکان میخورد از خواب می پریدم. عاشق پرستاری از او بودم. از این کار لذت می بردم.