جواب داد: همچین هم بیکار نبودم بری آشپزخانه میفهمی. حدس می‌زدم که ناهار گذاشته یا برای شام از همان موقع چیزی تدارک دیده باشد. وارد آشپزخانه که شدم، تمام خستگیم در رفت. با حوصله اکثر گردوها را مغز  کرده بود و فقط چندتایی مانده بود. وقت‌هایی که حوصلش سر می گرفت، کارهایی می کرد کارستان. گفتم: حمید جان خدا خیرت بده با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چیکار کنم! حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردو های داخل سینی را این طرف و آن طرف می کرد گفت: فرزانه ببین چقدر گردو داریم یعنی تو میتونی هر روز برای من فسنجون درست کنی. دی ماه سال ۹۲ حمید بیست روزی خانه نبود. برای ماموریت رفته بود خارج قزوین. نزدیک امتحاناتم بود. دلتنگی و دوری از حمید نمی گذاشت روی درس و کتاب متمرکز کنم. ده روز اول خانه پدرم بودم. غروب روز یازدهم را هی خانه خودمان شدم. هم میخواستم سری به خانه مشترکمان بزنم، هم این که فکر می‌کردم شاید دیدن خانه مشترکمان از دلتنگی هایم کم کند. وارد خانه که شدم، هم چیز سرجایش بود. البته به همراه کلی گرد و خاک که روی همه وسایل نشسته بود. می‌دانستم که حمید برگردد، کمک می‌کند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم. خانه بدون حمید  خیلی سوت و کور بود. داشتم به گلدان روی اپن آب می دادم که، مارمولکی  کنار دیوار آشپزخانه، نصفه جان شدم. سریع پرید روی مبل نمی‌دانستم چه کار کنم. مارمولک دوتا چشم داشت، دو تا هم قرض... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅