ن جنگ خلاص شدیم یک کار مهم را انجام می¬دهم به نظرمان ساخت دستگاه(خمپاره¬انداز) بود. راوی: آقای علیرضا سالاری(پسردایی و همرزم شهید) و آقای مهدی مستعلی¬زاده(همرزم شهید) از جبهه آمده بود مرخصی، آن زمان معاون اداره آموزش و پرورش شهر بودم، حسین پیشم آمد، گفت: ابراهیم! می¬خواهم یک مجتمع آموزشی- فرهنگی شبانه¬روزی برای بچه¬ها روستا پایه¬ریزی کنم. با وساطتت آقای معینیان که از همکاران ما بود، حسین توانست نخلستان خرمای پدر خانمش را که در بم بود، اجاره کند. خرما را بعد از چیدن و بسته¬بندی کردن به شهرهای اطراف مشهد، اصفهان، شیراز و .. می¬فرستاد. با مبلغ ۳۵۰ هزار تومانی که از اجاره نخلستان عایدش شد، توانست زمینی را برای احداث مجتمع خریداری کند. در همین گیرودارها بود که گفت: ابراهیم! بهم زنگ زدند باید بروم منطقه!! قبل رفتن باید کارهای انتقال این ملک را انجام بدهیم، حداقل اگر برنگشتم زمین متعلق به آموزش و پرورش باشد. بعد از ثبت ملک که خیالش راحت شد به جبهه رفت. چند روزی نگذشته خبر دادند: حسین هم آسمانی شد. بعدها در زمینی که خریداری کرده بود، مدرسه¬¬ی راهنمایی به اسم خود شهید تأسیس شد. راوی: آقای ابراهیم غنچه¬پور(دوست شهید) با اینکه بعد از به اتمام رسیدن دانشگاه، امکان استخدامش در آموزش و پرورش هم فراهم بود، ترحیج داد که به جبهه بیاید. از آنجایی که فرد دقیق و خلاقی بود، بیشتر به عنوان دیده¬بان انتخاب شد. وقتی حسین دیده¬بانی می¬کرد، خیالمان راحت بود که تمام موقعیت¬ها را دقیق به ما اطلاع می¬دهد. رسته¬ی اصلی او دیده¬بانی بود اما در قسمت طرح عملیات، ادوات لشکر و.. نیز حضوری مؤثر داشت. راوی: آقای مهدی مستعلی¬زاده(همرزم شهید) و سیدعلی رضوی¬زاده(همرزم شهید) کار دیده¬بانی نیاز به دقت و تمرکز بسیاری داشت؛ چرا که نحوه¬ی شلیک و پرتاب گلوله به سمت دشمن از طرف دیدهبان مشخص می¬شد. حسین دیده¬بان مینی کاتیوشا بود. سنگرش نوک خط بود، چند لحظه¬ای را که کار نداشت، قرآن و نماز شب می¬خواند. می¬گفتم: حسین اوضاع چطوره؟، می¬گفت: خیالت راحت هر موقع حرکت کردند گِرا را می¬دهم. راوی: آقای مجید رهنما(همرزم شهید) گردان ما خط بود که از طرف کادر گردان حسین را به عنوان دیده¬بان به خط فرستادند. باید مختصات دقیق منطقه، نقطه¬ی هدف همراه با نوع و ابزار شلیک را مشخص می¬کرد. خاکریز ارتفاع زیادی نداشت، تعدادی از بچه¬ها با گلوله تک¬تیرانداز عراقی به شهادت رسیدند. حسین صدایم زد، گفت: مجید! بیا موقعیت تانک دشمن را ببین که وقتی شب صدای تانک را شنیدی، بدانی که کجا را نشانه بگیری، پشت دوربین رفتم در همین حین که نگاه می¬کردم به حسین گفتم: شربتی، آبی نداری بخوریم، حسین برایم شربت آورد که گلوله¬ی دشمن رسید و این بار تک¬تیرانداز سر حسین را هدف گرفته بود. راوی: آقای مجید رهنما(همرزم شهید) قبل رفتنش بهم گفت: علی احساس می¬کنم دیگر برنمی¬گردم. خواب دیدم: از کوهی بالا می¬روم و مردم پشت سرم حرکت می¬کنند، از بالا چیزی شبیه کوله¬پشتی را سمت آن¬ها پرتاب کردم. با این خواب احساس می¬کنم؛ وظیفه¬ام را در قبال اسلام انجام داده¬ام، بعد این امانت را به دست مردم می¬سپارم. بعد این خواب طولی نکشید که حسین رفت جبهه و شهید شد و طبق سفارش خودش با لباس رزم به خاک سپرده شد. راوی: خانم سیمین سالاری(فامیل شهید به نقل از همسرشان)