📌 🌿دانشجو معلم بود؛ از تهران آمده بود. همان روز سیزدهم رسیده بود کرمان و مستقیم رفته بود گلزار شهدا که... رفتم خوابگاه دانشگاه فرهنگیان، پیش دوستانش تا حرفی بشنوم و کمی فائزه را بشناسم. اما چیزی جز هق هق گریه نشنیدم. تا اینکه یکی‌شان گفت: «می‌خواست نویسنده✍ بشه، داستان بنویسه، دنبال دوره‌ی داستان کودک و نوجوان بود.» و من خودم را جلو کشیدم: «خب چیزی هم‌ نوشته؟» 😭اما جز هق هق گریه نشنیدم. حالا من فائزه را ول نمی‌کنم. مدام او را می‌کشم کنار میز و صندلی‌ام. او پر بوده از داستان‌های ننوشته. صدایش می‌کنم و می‌گویم؛ فائزه! چه داستانی دوست داشتی بنویسی؟ من برایت می‌نویسم! می‌گویم؛ فائزه! این داستان هم به خاطر تو. می‌گویم؛ فائزه! برایم درستش کن، غلط‌هایش را تو بگو. ✏️قلمم را شل می‌گیرم تا او بیاید و توی دستهای من بچرخاندش. او بلد است. 🥀شهیده فائزه رحیمی 📝 راوی : محدثه اکبرپور ◉────── |◇| ━━━━━━◉ ☆کمیته خادم الشهداء شهرستان جیرفت☆ ‌♡ ‌ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ @khademin_jiroft_kerman •اللهم‌صل‌علی‌محمد‌و‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم• ◉────── |◇| ━━━━━━◉