📚
#کتاب_به_رنگ_خدا
💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده
همسر مکرمه سردارشهید عبدالمهدی مغفوری
🍂فصل اول صفحه۱۳
🌷روزگار کودکی من،روزگار بازی های کودکانه بود.صبح خروس خوان از هر خانه چند بچه ی قد و نیم قد بیرون می آمدند.
☘هر کس هم بازی خودش را داشت. از حیاط که بیرون می آمدم، دوستم مرا صدا می زد تا داد وبیداد وجیغ کشیدن بازی گرگم به هوا، کوچه را پر کند.
🌷براساس قانونی که پدرم وضع کرده بود، پوشیده بیرون می رفتیم. روسری راتا زیر چانه گره میزدیم ولباس، تمام تنمان را می پوشاند، ولی یک روز روسری نداشتم و لباس آستین کوتاه پوشیده بودم،جلوی خانه ی بی بی جان با دختر های همسایه بازی می کردم.
🏡خانه ی بی بی جان نزدیک خانه ی خودمان بود. گرم بازی و شیطنت بودم که پدرم از پیچ کوچه پیدا شد. سایه ی قامتش که در نگاهم نشست،با عجله به خانه ی بی بی جان دویدم.
☘او که مرا هراسان دید،پرسید:《چی شده مادر؟کسی اذیتت کرده؟ کسی چیزی گفته؟ چرا رنگت پریده》؟گفتم:بی بی! ترا خدا همراه من بیا، من برم خونمون.
🌷پرسید:《آخه چرا ننه؟ کسی اذیتت کرده بگو تا بریم حقشان بذارم کف دستش》. گفتم: با این لباس آستین کوتاه تو کوچه بازی می کردم،بابام مرا دید، اگر تنهایی برم، دعوام می کنه. بی بی نفسی کشید و گفت:《نترس ننه! چیزی نمی گه》.
وادامه دارد...