💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری 🍂فصل چهارم صفحه ی۳۳ جمیع خیر الدّنیا و جمیع خیر الاخره 🎤سخنران ماهری که دست توسلش در استمداد از آیات، روایات،ادعیه ذکر مصیبت،دل را جلا می داد. 🔸آن روزها تنها هنر من درس خواندن بود،اما مادرم اصرار داشت تا مرا با الگوهای زنانه مانوس کند وروزهای بلند تابستان ۱۳۶۰به هنری مشغول باشم. 🔹کلاس خیاطی ملال آور نبودو برای من هیجان داشت،ضمن یاد گیری فوت وفن خیاطی به یک تکه پارچه جان می دادم و تن پوش می کردم،انس با زهره پور حبیبی گذر ساعات را سرعت می داد. 🔸معلم کلاس تلاش می کرد شمرده،شمرده خیاطی رابه ما تفهیم کندو من و زهره تمام تلاشمان را می کرديم تا الگو بکشیم وپارچه را با نوار، دکمه،چین وپلیسه متناسب اندام کنیم. 🔹موقع کشيدن الگو از کاربن گرفته تا گونیا وصابون خیاطی همراه خوبی بودند برای از هر دری صحبت کردن.زهره را از سال های قبل می شناختم، البته من دو سال بزرگ تر بودم و او هم کلاس خواهرم بود. 🔸در کلاس نهج‌البلاغه آیت الله جعفری دوستان خوبی شده بودیم،ولی شخصیت ما متفاوت بود.او سر و زبان دار ومن ساکت وآرام بودم،اما دنیای ما به هم نزدیک بود. 🔹او زودتر از من وارد زندگی زناشویی شد.هر بار از ترفند هایش می‌گفت و این که چطور مهدی تهامی به خواستگاریش آمد،من گوش می‌دادم واز ته دل تحسینش می کردم. 🔸کم کم از راز سر به مهر دل من هم پرده برداشت وبا شوخی خنده تمام شد.یک روز مثل همیشه مشغول کار بودیم وسوزن به الگو و پارچه می زدیم، زهره لبخند به لب گفت:《مژده بده،مژده بده،یار پسندید ترا》! وادامه دارد...