💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری 🍁فصل چهارم صفحه ی ۳۶ جمیع خیر الدّنیا و جمیع خیر الاخره 🌴اولین ملاقات ما با حضور خانواده ی تهامی انجام شد. او آن طرف پرده نشسته بود ومن طرف دیگر پرده.منتظر بودم تا هر چه در ذهن دارد،بپرسد.چند لحظه بیشتر به سکوت نگذشت،اما برای من به اندازه ی یک عمر سپری شد. 🌻شوق واشتیاق کسی که از خدا طلب کرده بودم،در شرم وحیای حضور خانواده ی تهامی مرا به سکوت می کشاند. 🌴بالاخره سکوت با گفتن بسم الله وخواندن آیه ای از قرآن شکسته شد،بعد هم حدیثی نقل کرد وسوالهایی از من پرسید که من هم آرام پاسخ دادم. 🌻تمام تنم می لرزید وآهسته جواب می دادم و زهره گاهی مجبور می شد پاسخ مرا بلند تکرار کند.اول از خودش گفت‌و از کارش که سختی دارد. 🌴مشکلات بسیاری در راه است و این که هر کس پاسدار شود باید اول اشهدش را بخواند،چرا که هر لحظه امکان شهادت او هست،بعد در مورد جنگ حرف زد که اولویت اول وآخر زندگی اوست واین که ممکن است فشار زندگی اش روی دوش من باشد. 🌻من همه را پذیرفتم.او از مجروح شدن و امکان جانبازی گفت و سختی های پیش رو ومن از اعلام موافقت وهمراهی خبر می دادم و بیشتر به او دل می بستم. او همان بود که من می خواستم. 🌴این ملاقات کمتر از یک ساعت طول کشید.حرف هایی زده شد که همیشه در خاطرات من ثبت است.وقتی پرسید:《 شما حوزه درس خواندید و عربی بلد هستید ومن بلد نیستم،مشکلی ایجاد نمی کند؟ 🌻بعضی‌ خانم ها به لحاظ علمی زوج هم کفو می خواهند وشما می دانید که من به دروس حوزه آشنایی ندارم واز عربی چندان نمی دانم》،به نظرم سوال عجیب وغریب بود،با این حال در جواب گفتم: 🌻《نه، من اهل این حرف ها واین جور آدمی نیستم》. گفت:《زندگی یک پاسدار سختی های بسیاری دارد که اگر با شناخت وارد این زندگی نشوی، میانه ی راه کم می آوری و می بری》. و ادامه دارد...