💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری 🍁فصل چهارم صفحه ی 39 جمیع خیر الدّنیا و جمیع خیر الاخره 🌱مادرم که در را باز کرد از آن چه می‌دیدم، نفسم به شماره افتاد. دو جوان با سر و روی خاکی و موهای ژولیده از در وارد شدند. تمام صورت و موهایشان پُر از خاک بود، به خصوص داماد که باید تَرگل‌ و وَرگل و اتو کشیده باشد، اوضاع آشفته ای داشت. ☘فکر نمی کردم همان کسی باشد که من در منزل آقای تهامی دیده ام، با خود گفتم؛ الانه که مادر با دیدن این قیافه جواب رد بده! 🍃مادرم آقای تهامی را دورا دور به اسم و فامیل میشناخت، اما نمی دانست از این دو نفر، کدام یک تهامی و کدام مغفوری هستند؟ نگاهی به هر دو کرد و پرسید:« حالا از شما دو نفر کدوم یک خواستگار هستید؟» تهامی گفت:« خاله! من پسر ملاعلی جان هستم و ایشون هم آقای مغفوری خواستگار هستند.» 🍂مادر که ملاعلی جان را می‌شناخت و در روضه هایش گاهی از صدای گرم ایشان استفاده می‌برد، قدری با آقای تهامی حال و احوال کردو از مادر و خانواده‌اش پرسید و آقای تهامی خودمانی جواب داد. نگاه مادر به من می‌فهماند باید از اتاق بیرون بروم. 🌷آقای مغفوری با مادر که حکم فرزندش را داشت، صحبت کرد. صدای خداحافظی را که شنیدم از اتاق بیرون آمدم. نگاه پر از سوالم که به مادر افتاد، گفت:«زرندی که نیست، من که نشناختم، ولی به نظر جوون خوبیه. صداش هم خیلیی خوب بود. 🌺اهل قرآنه و چقدر خوب قرآن و حدیث خوند! هر کی هست مرد حرف نیست، بلکه مرد عمل است. حرفش به دل می‌نشینه. من با پدرت صحبت کنم، ببینم اون چی میگه؟ بابد پدرت و عمویت اجازه بدهند.» 🌿گرچه مادرم حتی قیافه خاکی و آشفته اش را پسندیده بود، ولی حرف اول و آخر را پدر می‌زد. پدرم خیلی به مشورت اهمیت می‌‌داد. موقع ازدواج خواهر بزرگم، از عموی بزرگم راهنمایی خواست، حالا نوبت من بود و من نمی‌دانستم پدر روی دختر شوهر دادن، خیلی سخت میگرد،... وادامه دارد...