💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری 🌼فصل چهارم صفحه ی 44 جمیع خیر الدّنیا و جمیع خیر الاخره 🍀وضو و خنکای آب در نیمه‌های شبِ بهار کرمان چه دل‌چسب بود و ستارگان که هنوز بر صفحه‌ی آسمان می‌درخشیدند، به رویم چشمک می‌زدند. روز دوم هم گذشت و روز سوم و روز چهارم. 🌼کم‌کم نگرانی در تار و پود لحظه ها تنیده شد. ته دلم قرص بود، چرایش را نمیدانم. بعد از نماز مغرب، درِ‌خانه به دق‌البابِ آشنا باز شد. پدر، خسته از یک روز کاری، پای به اندرون گذاشت. 🍀سلام کردم. جواب داد و از کنارم رد شد. کتاب در دست به اطراف نگاه می کردم. این چند روزه چقدر همه‌جا تمیز و مرتب شده بود! همه‌ی این کار‌ها را من کرده بودم. 🌼من که کارِخانه چندان نمی کردم و روزهایم به ضرب‌آهنگ فَعَلَ فَعَلوا گذشته بود؛ جامع‌المقدمات، صرف‌ساده، عربیِ‌آسان، صمدیه، مُغنی،الفیه‌ابن‌مالک و...حالا یک پا کد بانو شده بودم. 🍀مادر طبق روزهای گذشته سماور را در کنار ایوان روشن کرد و بوی نان تازه و آبگوشت در فضا پیچید. دور سفره جمع شدیم. هرکدام یک کاسه‌ی مسی پراز آبگوشت چرب به دست، همراه نان‌محلی و بوی خوش سبزی تازه و پیاز مشغول خوردن شدیم. 🌼هنوز لقمه‌ی اول از گلویم پایین نرفته بود که محمد نگاهی به پدر کرد و گفت:«از اکبر آقا خبری نشد؟» پدر دسته‌ای سبزی از میان ظرف برداشت و گفت:«شد.»لقمه در گلویم گیر کرده بود و به زورِ آبگوشت هم پایین نمی‌رفت. 🍀انگار پدر حالم را خواند، مکثی کرد و گفت:«بیایید ببینم کی هست؟کجا بوده؟»علامت تعجب در نگاه همه نشسته بود. محمد مزه‌مزه‌کنان پرسید:«چی‌شد‌آقاجون! یکهو تغییر جهت صددرجه دادید؟» آقا که انگار حال خوشی داشت، خندید و گذشت و این یعنی بیش از این نپرس. 🌼سفره را به کمک خواهرها جمع کردم و هر آن‌چه از ظرف و ظروف مانده بود، سرِ‌ شیر آب وسطِ خانه شستم تا ظرف کثیف در خانه نماند. ادامه دارد...