💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری 💠فصل چهارم صفحه‌ی 50 قسمت خوش ماجرا 🌼این کفش را می‌گیرم که بعد هم بتونم استفاده کنم.» عبدالمهدی و شوهرخواهرم در کنار هم حرف می‌زدند و خرید را به خانم‌ها سپرده بودند. هر چیزی می‌گرفتیم، زن‌عمو‌حبیب می‌گفت:«عبدالمهدی ببین عروس‌خانم چی گرفته؟» 💠عبدالمهدی نیم‌نگاهی می‌انداخت و می‌گفت:«بسیار خوب، هر چی دوست دارند بگیرند.» خرید چندانی نداشتم. آخر دست، یک حلقه‌ی‌طلا، یک قواره پارچه‌ی چادری، یک جفت کفش و یک پیراهن خریدم. 🌼وقتی از خرید برگشتم، در اندرون ذهنم و در جدالی آشکار در کنش و واکنش، رفتارهای جوانی که سر به زیر داشت و هیچ وقت مستقیم به کسی نگاه نمی‌کرد، سوال بزرگ ذهن من شده بود و این‌که آیا با شریک زندگی‌اش همین‌طور برخورد خواهد کرد؟ 💠او که برای خودش حد و حدود گذاشته بود، حدود زندگی‌اش تا کجا ادامه داشت، گرچه کلام نافذش از آن دست کلماتی بود که به دل می‌نشست و وقتی صحبت می‌کرد، انگار سال‌ها او را می‌شناختی، اما تمام این محسنات نمی‌توانست سوال‌های ذهنی مرا جوابگو باشد. 🌼براساس تقویم نجومی؛ جمعه پنجم اردیبهشت ماه۱۳۶۰، روز سعد بود قرار عقد گذاشته شد. همراه تعدادی از فامیلش آمدند، اما برای او حضور در نماز جمعه، مراسم عقد و غیر عقد نمی‌شناخت. 💠نماز جمعه رفته بود. همگی صبر کردیم تا نماز تمام شود و همراه عاقد بیاید. رسم بود قبل از عقد، عروس لباس سبز بپوشد، لباس سبز رنگی از قبل داشتم که پوشیدم. 🌼بعد از عقد هم باید لباس عروس می‌پوشیدم، به اصرار فامیل لباس عروسی زن‌بردارم را پوشیدم و مشاطه‌گر نقشی بر صورت عروس زد. خطیه‌ی عقد را آیت الله جعفری خواند و به هم محرم شدیم. یازده اردیبهشت۱۳۶۰ طبق رسم و رسوم، عروسی را معمولی و ساده در منزل گرفتند. وادامه دارد...