#کتاب_به_رنگ_خدا
💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده
همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
📕فصل پنجم صفحهی 51
قسمت خوش ماجرا
🌹باران شدیدی میبارید، انگار آسمان سوراخ شده بود و مادرم مرتب حرص میخورد و جوش میزد که چرا اینقدر تهدیگ غذا را خوردی که تو عروسیت باران بباره! من هم تنها به لبخندی بسنده کردم.
📕خانهی ما میزبان باران بود، آب باران تا جلوی اتاقها روی زمین مینشست و به سمت باغچه راه میگرفت. پذیرایی از مهمانها و ناهار ظهر بر عهدهی خانوادهی عروس بود و شام شب بر عهدهی خانوادهی داماد.
🌹برای ناهار تعدادی از خانوادهی داماد مهمان خانهی پدرم بودند. لحظهی رفتن از خانهی پدری رسید. عبدالمهدی از پدر اذن گرفت تا عروس را به خانهاش ببرد. پدر و بردارهایم زیر باران ایستاده بودند. مادر دست در گردنم انداخته بود و گریه میکرد.
📕ساعت چهار بعدازظهر سوار ماشین بردارم شدم. همراهانم؛زنبرادرم،زنعمو حبیب و خالهی عبدالمهدی بودند که باهم راهی کرمان شدیم. داماد سوار ماشین دیگری بود.
🌹 اضطرابی شیرین، اما گزنده ته دلم را میلرزاند. یک ساعت گذشت تا به کرمان رسیدیم. مجلس مردانه منزل پدرش و زنانه منزل عمویش بود. وارد خانهی عموحبیب شدم.مهمانها منتظر عروس نشسته بودند.
📕از فامیل مابه جز برادر و زنبردارم، فقط دو دختر عمو و بیبیجان همراه من بودند. پدر و مادرم نبودند، چون رسم نبود تا سه روز پدر و مادر عروس به خانهی داماد بروند.
🌹آخر شب که مهمانها غذا خوردند و رفتند، مرد خانهام آمد. آمد مراتا خانهی پدرش همراهی کند. به زمینِ خیس خورده خیره شده بودم. نرم و با وسواسی شیرین قدم پشت قدم میگذاشتم.
📕دامن بلند کردم تا حریر سفیدش را زمینِ بارانخورده لک نیندازد. چادر گلریز تا نیمههای صورتم را پوشانده بود و دیدم را محدود میکرد. خجل از قامتش که شانه به شانه ام راه میرفت، با دیدن قدمهای موزونش لبهایم قدری کش آمدند.
وادامه دارد...