̶┏━━𖡛⪻𖣔🌸𖣔⪼𖡛━━┓ خاطره ای از 🌷 💢سیدمیلاد الشهدا در اردوگاه شهید حسن درویشی بود. یک بار قرار بود برای صبحانه چند صدتا نون تهیه کنه ، نماز صبح رو که خوند از شدت خستگی همون جا خوابش برد. ⌚تا به خودمون بیاییم ساعت از ۷ گذشته بود دیگه فرصتی برای تهیه چندصدتا نون وجود نداشت. حالا حساب کنید الآن زائرها بیدار می شوند و صبحانه می خواهند و ما نان نداریم! 🔸سید حال عجیبی پیدا کرد. روی یکی از ساختمان های اردوگاه عکس بزرگی از بود رفت جلوی عکس شهید ایستاد، زیر لب چیزهایی رو کرد. بعد با صدای بلند گفت: حسن آقا آبرومون رو پیش مهمونات نبر ، ما رو زائرین شهدا نکن. 🍽این حرف رو زد و اومد طرف آشپزخانه... لحظات به سختی و با اضطراب می گذشت زانوی غم بغل کرده بودیم و منتظر فرج!! 🚍یه دفعه صدای ممتد اتوبوسی توجه‌مون رو به سمت درب ورودی اردوگاه جلب کرد با عجله به سمت اتوبوس دویدیم. 🗣مسئول کاروان سید رو صدا زد. بعد درب اتوبوس رو بالا زد و گفت:ما دیگه داریم میریم شهرستان این نون ها اضافی است،می تونید استفاده کنید؟ چندین بسته بزرگ پر از نان در مقابل ما بود. 💧 و فقط اشک می‌ریختیم. خدایا چقدر زود صدای خادمین شهدا رو شنیدی؟ 📚برگرفته از کتاب «مهمان شام» ‌‌🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ✍کانال رهروان فاطمی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2333933585C1fe0b882bd