*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 همینجوری بین مزارها راه میرفتم یک دفعه گوشیم زنگ خورد -الو مامان : حنانه جان خوبی؟ کجایی مامان ؟ - مامان: خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم -سورپرایز چیه ؟ مامان :بیا حالا خونه -باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام وارد خونه شدم تولد تولد تولدت مبارک 🎉🎊🎈 تولدمنه وای اصلا یادم نبود مامان: عزیزدلم تولدت مبارک 🎉🎋🎁 بابا:اینم کادوی من و مامانت بلیط پرواز 😍 آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی ؟ باگریه رفتم اتاقم 😭😭 به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم آی من چیکار کنم با بلیط و سفر .. تاریخ حرکت 27رجب ، بود از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم و..... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ....