🔸چند روایت از شهید عارفِ مازندران؛ در سالگرد شهادتش 🌼|پیراهن که براش می‌خریدم؛ از مسجد جامع که برمی‌گشت، می‌دیدم لباسش عوض شده. می‌گفت: یکی از لباسم خوشش اومد، بهش هدیه دادم... ضبط صوتی که برایش خریده بودم رو هم داده بود به دوستاش، می‌گفت: اونا بیشتر نیاز دارن... 🌼|همیشه نماز شب می‌خوند؛ نماز شبهایی که با گریه همراه بود. اگر یک روز هم نماز شبش قضا می‌شد، سه روز روزه می‌گرفت... تا طلوع آفتاب هم نمی‌خوابید. می‌گفتم: علی‌جان! بخواب خسته‌ای! می‌گفت: [بین‌الطلوعین] کراهت داره... 🌼|عاشقِ حضرت زهرا(س) بود. وقتی شهیدعلمدار توی روضه‌هاش نام بی‌بی رو می‌برد؛ سیدعلی با ضجه گریه می‌کرد. من ندیدم هیچ چیزی مانند روضه‌های مادر، سیدعلی دوامی رو اینگونه بی‌تاب کنه... 🌼|می‌گفتم: مادر! دوست دارم شهید بشی؛ ولی نه مفت و راحت، باید حالا حالاها از دشمن بکشی! سیدعلی هم با لبخند می‌گفت: مادر نزاییده کسی بتونه منو بکشه، مگر خمپاره۶۰؛ چون نامرده و صدا نداره... همیشه می‌گفت با خمپاره۶۰ شهید میشم. همینجورم شد. با ترکش خمپاره۶۰ توی شلمچه آسمونی شد 🌼|یه روز در حال میوه خوردن، گفتم: کاش علی زنده بود و از این میوه‌ها می‌خورد... تا اینکه خواب دیدم علی دستم رو گرفت؛ منو به باغی زیبا توی بهشت برد و گفت: مادرجان! اینجا هر چی بخوام فراهمه. ببین الان من سیب می‌خوام... یهو دیدم شاخه‌هایی پر از سیبِ‌سرخ براش خم شد و او از آن سیب‌های آب‌دار خورد و شاخه برگشت؛ بعد انگور و ... ‌‌‌‌____ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: