ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › داشتم ذوب میشدم زیر نگاهش ...گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید - شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده بازم خندید –اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم ! لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم...شب بود و خیابون خلوت ...جلو رفتم دستهام ودور کمرش حلقه کردم داد زد_محیا لباسات توجهی نکردم مگر مهم بود ...امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش بوی تند روغن ماشین میداد ولی بازم مهم نبود حلقه دستهام و تنگ تر کردم - خانومم در تعمیرگاه بازه ! -می دونم ...ولی کسی نیست که...انشا الله صد ساله بشی وسایه ات همیشه روی سرم! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم ومهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم... بانفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد-ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم بغلت کنم ...حالا این ب *و*س*ه* قشنگ به تلافی اولین ب *و*س*ه* تحویل سال بود که نشد! با خجالت لبم گزیدم و با اعتراض گفتم: امیر علییییی خندیدو گونه زبرش رو به صورتم کشید-جون امیرعلی؟! خندیدم...خجالتم یادم رفت ازنوازش صورتم با صورتش! اولین صبح عید وقتی امیرعلی اومده بود خونه ما تا باهم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله ,عید دیدنی...توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش باز م خجالت کشیدم صورتش و ببوسم و ب *و*س*ه* ام رو کاشتم روی دستهاش ...ولی امیرعلی با خنده گونه ام و بوسیده بود ومن با یادآوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از ب *و*س*ه* مهربونش برای تبریک عید گرفته بودم ! آروم عقب اومدم و امیر علی با دیدن صورتم شروع کرد به خندیدن -به چی می خندی؟ من خنده دارم؟ لبهاش و جمع کرد توی دهنش – اگه بدونی چیکار کردم باصورتت؟ راه افتاد – بیا ببینم دنبالش راه افتادم که من و برد پشت یک دیوار که یک روشویی بود دستهاش رو صابون زد و شست – بیا صورتت رو بشورم با خوشحالی نزدیک رفتم ...چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظه های خوش. حوله روبه دستم دادو گفت میره لباس عوض کنه ....صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم ... با صدای قدمهاش که نزدیک شده بود چرخیدم وکادو رو گرفتم سمتش -ناقابله امیدوارم خوشت بیاد گردنش رو کج کردو نگاهش توی چشمهام-این چه کاریه آخه ...همین که یادت بود ,برام دنیاییه گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه - تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه است جلو اومدو یک ب *و*س*ه* روی پیشونیم کاشت و با گفتن ممنون ...کادوش رو گرفت و آروم درجعبه کوچیک رو باز کرد....بادیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش می درخشید تشکر آمیز گفت: خیلی قشنگ خانومی...دستت دردنکنه...واقعا ممنون خوشحال شدم که خوشش اومده-ببخش ناقابله ! حالا میشه من دستت کنم؟ دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه طلایی رو که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم ! انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم وحلقه من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی بهم خورد ...نگاه مهربونش رو از دستهامون گرفت و به چشمهام دوخت ...تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشدو هزار تا جمله عاشقی رو داد میزدو من نمی دونستم چطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم! به کیک اشاره کردم-اینم کیک تولد خندید –مگه من بچه ام محیا جان؟ لبهام رو غنچه کردم – خودم برات پختم! -وای ممنون... پس این کیک خوردن داره! - مطمئن نیستم خوب شده باشه ... عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن گفتن اگه کیک و بخوری مسموم میشی! به لحن دلواپسم بلند بلند خندید- خیلی هم خوبه...حالا میشه این کیک و ببریم خونه بخوریم؟ چون کلی ذوق کردم این اولین دفعه ای که یکی برام تولد میگیره و کیک میپزه! خوشحال از ته دل خندیدم و بچگانه گفتم: اگه واقعا کیک و خوردی و مسموم نشدی قول می دم هرسال برای تولدت کیک بپزم !فقط اینکه خیلی کوچیکه! بازم خندید- عیبی نداره... حالا شما این کیک خوشگلت و بردار که تعطیل کنم بریم. عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد- وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا...راست بگو چی توش ریختی ؟ اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی.؟ هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود ! نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود- واقعا خودت درست کردی محیا جون؟ چپ چپ به عطیه نگاه کردم-آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟ -من میدونم افتضاح ! دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند- ظاهرش که می گه خیلی هم خوبه!