💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_36 🧡 🎻 مرتضی: چیه برادر، تو فکری؟ _چیزی نیست. مرتضی کلید انداخت و در رو باز کرد. از بازوی مرتضی گرفتم و گفتم: _من هنوز سرحرفم هستم ها، مزاحمت نمیشم میرم هتل! مرتضی: میخوای انگ نارفیقی بهم بزنی؟ خونواده منتظرند. لبخندی زدم و دنبال مرتضی وارد آپارتمان شدم. سوار آسانسور شدیم و بالا رفتیم. طبقه پنجم از آسانسور بیرون اومدیم، دنبال مرتضی به سمت واحد۱۵ حرکت کردم. مرتضی زنگ رو زد که بعد از چند ثانیه خانم مرتضی در رو باز کرد. حمیده خانم: سلام آقامحمدرضا! _سلام، خوب هستید؟ حمیده‌خانم: بله بفرمایید داخل! پشت سر مرتضی وارد واحد شدم. خونه تقریبا بزرگی بود، از کسی که چند ساله توی عراقه کمتر از این عجیب بود. با راهنمایی مرتضی روی مبل نشستم. مرتضی کنارم نشست و گفت: -خب محمدرضا، چه خبر از ایران؟ _خبر خاصی نیست، تو چه خبر؟ مرتضی: اینجا هم خبر خاصی نیست. _درساتو چیکار کردی؟ مرتضی: اونو که دارم ادامه میدم، مثل شما نیستم که ول کنم. _منم اومدم که ادامه بدم. حمیده‌خانم: آقا مرتضی، صبحونه حاضره! با لحن تعجبی گفتم: _صبحونه؟ الان؟ مرتضی: اینجا همینه! لبخندی زدم و همراه مرتضی سر میز صبحانه نشستم. لقمه های آخر صبحونه بود که مرتضی رو بهم کرد و گفت: -محمدرضا؟ _جانم؟ مرتضی: قضیه اون بیماریت چی‌شد؟ با شنیدن این جمله دست از صبحونه کشیدم و به مرتضی نگاه کردم. _قبلا چطور بود؟ همونطوری! مرتضی: قصد دخالت ندارم ولی اگه بخوای من یه دکتر خوب سراغ دارم، یه سر اونجا هم برو. _دکتر؟ نه مرتضی، من از این دکتر بازیا زیاد کردم همشون یه جواب دادند. مرتضی: ولی من به این دکتره ایمان دارم، کارش درسته! _نمی‌خوام به کل ناامید بشم مرتضی! مرتضی: ضرر که نداره، اینهمه توی ایران رفتی پیش پزشک، حالا یه دفعه اینجا برو. صندلی مو عقب کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. _دستتون درد نکنه، خیلی صبحونه دلچسبی بود. از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد بالکن شدم. هوا نسبتا سرد بود، دست هام رو توی جیب شلوارم گذاشتم و به شهر نگاه کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱