💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_40 🧡 🎻 فاطمه هم سوار شد و کنارم نشست. من و فاطمه بهم قول داده بودیم که توی مراسم عقد همدیگه باشیم. بعد از چند دقیقه حامد سوار ماشین شد و گفت: -بریم که داره دیر میشه، بسم‌الله! حامد ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم. نمی‌دونستم به چی دارم فکر می‌کنم، اما هر چی بود حس خوبی بهم می‌داد. با صدای زنگ گوشی حامد به حامد نگاه کردم. حامد به تماس جواب داد و گذاشت روی حالت بلندگو و گوشی رو گذاشت روی داشبورد. حامد: سلام محمدرضا چطوری؟ با شنیدن اسم محمدرضا تعجب کردم، به فاطمه نگاه کردم. فاطمه هم با تعجب داشت به من نگاه می‌کرد که صدای محمدرضا از پشت گوشی به گوشم خورد. محمد: سلام حامد جان، خوبم تو چطوری؟ حامد: شکر، ماهم بد نیستیم، چیکارا می‌کنی؟ درسا خوب پیش میره؟ محمد: نه داداش، همینکه رسیدم اینجا یه چند تا گرفتاری پیش اومد اصلا نرسیدم به درس، فکر نکنم این دوره بتونم درسارو ادامه بدم. سکوت کرده بودم و مثل فاطمه به حرفای حامد و محمدرضا گوش می‌دادم. حامد: ای بابا، ان‌شاءالله حل میشه، الان کجایی؟ محمد: هنوز نجفم، نایب الزیاره‌ات هستم حامد جان. حامد: لطف داری محمدرضا، جات خالی بالاخره یه نفر از خونواده ما رفت خونه‌بخت! با این حرف حامد سرم رو بلند کردم. خواستم چیزی بگم که فاطمه دستم رو گرفت. محمد: کی؟ حامد: آبجیم، داریم میریم محضر برای عقد، جات خیلی خالیه! توی دلم داشتم حامد رو التماس می‌کردم که ادامه نده. محمد بعد از کمی مکث با صدای آرومی گفت: -مبارکه، به‌ سلامتی! حامد: ان‌شاءالله برای عروسی میای دیگه؟ محمد صداش ضعیف تر از قبل شد. محمد: ان‌شاءالله، از طرف من به خواهرت تبریک بگو. حامد: همینجاست، خودت بهش بگو. دستم رو مشت کردم، منتظر حرف محمد موندم تا ببینم چجوری جوابشو بدم. حامد: لال شدی؟ حامد رو به من کرد و گفت: -هدیه؟ یه سلامی چیزی بکن بفهمه هستی! من‌من کنان گفتم: _سل...سلام آقا محمدرضا! محمد لحظه‌ای مکث کرد گفت: -سلام! با دست شونه حامد رو تکون دادم و گفتم: _حامد نگه‌دار حالم خوب نیست. حامد: چی‌شد؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱