💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_42
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشکهام رو رها کردم.
ناخوداگاه روی زمین زانو زدم، آخرین صدایی که شنیدم، صدای آژیر آمبولانس بود.
چشمام رو باز کردم.
روی تخت اتاقم خوابیده بودم و روی دستم جای سِرُم بود.
سرم خیلی درد میکرد، به سختی از جام بلند شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد.
خودم رو به پنجره رسوندم و به حیاط چشم دوختم.
بابا در رو باز کرد و بابای رضا وارد حیاط شد.
بابا: حال رضا چطوره؟
بابایرضا: چیبگم؟ جفت پاهاش شکستند، کل صورتش کشیده شده به زمین.
بابا: خدا به خیر بگذرونه، انشاءالله خوب میشه نگران نباش.
بابایرضا: دیدی چطور مراسم عقد خراب شد؟
بابا: اشکال نداره، وقتی حال رضا خوب شد میریم برای مراسم عقد.
بابایرضا نیشخندی زد و گفت:
-اینا همهاش نشونه است.
بابا: چه نشونهای؟
بابایرضا: ول کن، بذار دهنم بسته بمونه.
بابا دست بابایرضا رو گرفت و گفت:
-درست حرف بزن ببینم چیمیگی؟
بابایرضا فریاد زد و گفت:
-دخترت شومه علی، دخترت نحسه!
با شنیدن این جمله اشکهام یکی پس از دیگری جاری شد.
بالشت رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریههام رو کسی نشنوه!
بابا: چیداری میگی جواد؟ تو داری تو چشمای من نگاه میکنی این چیزارو بهم میگی؟
بابایرضا: بهت که گفتم بذار دهنم بسته بمونه، دیدی که امروز چیشد؟
بابا: این یه حادثه بود، میتونست هروقتی اتفاق بیفته.
بابایرضا: با این حرفها فقط خودمون رو گول میزنیم، حالا میفهمم چرا میخواستی یه عقد بیسروصدا داشته باشیم، چون خودت هم میدونستی دخترا بد یمنه!
با گفتن این حرف بابا دستش رو بلند کرد و روی صورت بابایرضا خوابوند.
بابا: جواد، من و تو بیست ساله باهم رفیقیم، ولی تو حرفایی زدی که مجبور شدم چشمم رو روی این بیستسال رفاقت ببندم و...
بابایرضا: جمع کن بابا، بیستساله رفیقیم، از نظر من این ازدواج منتفیه، والسلام.
با صدای بسته شدن در نگاهم پر از بغضم رو به وسایلای روی میز دوختم.
همهشون رو رضا و خونوادهشون خریده بودند، النگو و...
با دستم گردنبندی که دور گردنم بود رو بالا گرفتم.
با یه حرکت از گردنم کشیدمش و پرتش کردم روی زمین.
راهروی بیمارستان رو طی کردم و وارد اورژانس شدم.
دو تا پرستاری که کنار ورودی اورژانس ایستاده بودند با دیدن من شروع کردن به پچپچ کردن!
دیگه طاقت نداشتم که اینهمه پشت سرم حرف در بیارن.
خواستم به سمتشون برم که خانم مقدسی دستم رو گرفت.
با تعجب به خانممقدسی نگاه کردم که گفت:
-هدیه، بیا اتاق من کارت دارم.
دنبال خانم مقدسی وارد اتاقش شدم و روی صندلی روبروی میزشون نشستم.
_بله خانممقدسی جان؟
خانممقدسی: شنیدم چه اتفاقی افتاده و شنیدم که بعضیها چی پشت سرت میگن، اگه به حرفاشون توجه نکنی خیلی زود این چرت و پرت ها از دهن همه میفته، ولی اگه بخوای واکنش نشون بدی که دیگه وضعیت معلومه!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله خانم درست میگید.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱