💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_43 🧡 🎻 خانم‌مقدسی: من‌و مثل خواهر بزرگترت بدون، خیلی دوست دارم کمکت کنم. _لطف دارید شما. خانم‌مقدسی: بگذریم، ازت یه خواهشی داشتم. _خانم مقدسی شما باید امر کنید. خانم‌مقدسی: نه امری نیست، راستش ما یه حاج‌خانم پیری داریم که از آشناها هستند، پرستارشون یه چند روزی مرخصی گرفتند و رفتند، ما هم دنبال پرستار خیلی گشتیم و چند تا هم بردیم پیششون ولی خب قبول نکردند، چون این حاج‌خانم ما یکم حساسه، ازت می‌خوام سه روز این کار رو برام انجام بدی. _چه کاری؟ خانم‌مقدسی: تو اخلاقت خیلی خوبه، مطمئنم حاج‌خانم توی اولین نگاه عاشقت میشه، ازت می‌خوام سه روز پرستاری این حاج‌خانم مارو به عهده بگیری. در جواب خانم مقدسی فقط سکوت کرده بودم. خانم‌مقدسی: راستی اینو یادم رفته بود بگم، حقوقی که دریافت می‌کنی دوبرابر حقوق کار توی بیمارستانه، پس از این لحاظ خیالت راحت باشه. _نه مسئله پولش نیست، آخه کار بیمارستان رو چیکار کنم؟ خانم‌مقدسی: برات مرخصی رد می‌کنم، ببین اگه دوست نداری یا هرچیز دیگه‌ای بهم بگو، مطمئن باش ناراحت نمیشم. لبخندی زدم و گفتم: _باشه، فقط باید خونواده‌ام هم اجازه بدند. خانم‌مقدسی: اجازه میدن، خونه‌این حاج‌خانم هم زیاد از خونه‌تون دور نیست. خانم‌مقدسی کلید انداخت و در رو باز کرد. خانم‌‌مقدسی وارد حیاط شد و گفت: -حاج‌خانم خونه‌‌ای؟ از داخل خونه صدای خانمی اومد که گفت: -بله زهرا جان، خونه نباشم کجا باشم. خانم‌مقدسی به من اشاره کرد که بیام تو. وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم. حاج‌خانم از خونه بیرون اومد و بالای پله های حیاط ایستاد. خانم زیاد پیری نبود و لبخند دلنشین روی لبش حس دلنشینی بهم می‌داد. خانم‌مقدسی: یادته می‌گفتم یه خانم پرستاری هست ماه، خوش‌اخلاق، نجیب؟ خانم مقدسی به من اشاره کرد و ادامه داد: -ایناهاش، اسمش هدیه اس. حاج‌خانم نگاهی به من کرد که سرم رو تکون دادم و گفتم: _سلام. حاج‌خانم: علیک سلام، زهرا ازت خیلی تعریف می‌کرد. _خانم‌مقدسی جان لطف دارند، وگرنه ما هم پر از بدی‌ایم. حاج‌خانم: به نظر میاد دختر خوبی هستی. خانم‌مقدسی: بله گفتم که بهتون. حاج‌خانم: باشه بیاید تو. خانم‌مقدسی: من دیگه میرم، این هدیه و اینم شما. خانم مقدسی دستم رو گرفت و گفت: -ببینم چیکار می‌کنی، من دیگه برم که کلی کار دارم. لبخندی زدم و بعد از رفتن خانم‌مقدسی وارد هال خونه شدم. شیشه‌های در رنگی بودند و نور آفتاب رنگ‌هاش رو داخل خونه پخش کرده بود. پشتی های زیبا و خوشرنگی که دور تا دور خونه چیده شده بودند زیبایی خاصی به خونه داده بود. با صدای حاج‌خانم بهشون‌ نگاه کردم. حاج‌خانم: میخوای تا شب همونجا وایستی؟ بیا برای خودت چایی بریز. _چشم، برای شماهم بریزم؟ حاج‌خانم: برای منم بریز. وارد آشپزخونه شدم، با دیدن سماوری که اونجا بود برقی داخل چشمانم زده شد. چقدر از این سماورا خوشم می‌اومد. دو تا استکان چایی ریختم و جلوی خودم و حاج‌خانم گذاشتم. روبروی حاج‌خانم نشستم و به بافتنی توی دستش نگاه کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱