به نام آفریننده ی قصه ها
آنچه در رازآلود خواهید خواند:
_جناب حجت السلام پام تیر خورده نمیتونم تکون بخورم.
+پس بشین اینجا تا خوراک گرگ و سگ و شغال یا اون بی هچیزا بشی
از کنارم رد شد باورم نمیشد داره میره: کجا؟
دست تو جیبش کرد و گفت: منزل موردی داری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من ول کردی خب من چیکار کنم.
با دو قدم خودش رو بهم رسوند و جلوم زانو زد: مگه نگفتی نمیخواد کمکت کنم.
لبی تر کردم و گفتم: چجوری میخوای کمکم بکنی حاج آقا.
سرش رو زیر انداخت و گفت: یه آیه میخونم آخرش بگو قَبلتُ.
هنگ بهش نگاه کردم و اون آیه رو خوند. بعد به چشام نگاه کرد و گفت: بگو دیگه...
من: چی بگم.
نگاهی کرد و گفت: همون که گفتم.
من: چرا بگم؟
نفس عمیقی کشید و گفت: تو حالا بگو
من: قَبلتُ
چشمم رو بستم تا این حجم اسکلی رو کنار بزارم یهو احساس کردم رفتم بالا: چیکار میکنی. براچی من رو بغل کردی؟ حاجی ما نامحرمیما
لبخندی زد و گفت: دیگه نیستیم...
https://eitaa.com/joinchat/1145307373Cc6c07152f8