ارسال شده از سروش+:
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_نهم😍✋
#قسمت_2
تیشرت و شلوارے خاکسترے رنگ از ڪشو بیرون مےڪشم و مشغول تعویض لباسهایم مےشوم!
صداے باز و بسته شدن در توجهم را به ان سمت مےڪشد...
امیرمهدی
_سلام خونه...کجان اهل خونه؟
سریع لب میرنم:
_علیڪ سلام...اینجان
به سمت اتاقم قدم برمیدارد ڪہ مےگویم:
_نیا نیا...
_باشہ بابا نمیام...مامان ڪجا رفته؟
_خیاطے...
_خیاطے واسه چے؟
_بیست سوالیه؟خیاطے میرن واسه چے؟
_نمیدونم والا...
لباسهایم را ڪہ عوض مےڪنم دستے به موهایم مےڪشم و از اتاق خارج میشوم.
_چه عجب...!!
از جایش بلند میشود و به اشپزخانه مےرود و غرغرکنان میگوید:
_گشنمــہ...ابجے ناهار چے داریم؟
به سمت اشپزخانه قدم برمیدارم و میگویم:
_مامان قیمه درست ڪرده داغ ڪنم برات؟
_جوونم...اره دستت درد نکنه...
غذا را برایش داغ میڪنم و میڪشمـ..
_بیا بخور
_مررسے بالام جان
_نوش جان،خواهش میشه...
مشغول شستن ظرف ها در اشپزخانه میشوم ڪه با غیض میگوید...
_اه اه جمع ڪن اون دستتو حالم بدشد...
چه با اون ارم قشنگه روی بازوش استین کوتاهم پوشیدهـ...
حرفهایش جگرم را اتش میزند
بدون توجه به اداهاے بچه گانه اش همانطور ڪه از ڪنارش میگذرم میگویم:
_خودم ڪہ ننداختم! واقعا که...
_اگه اون اعتماد به نفس تو رو من داشتم...
_خوبه نداری...!
پناه میبرم به اتاق و پیراهنم را با یک پیراهن استین دار عوض مےڪنم
با یاد اورے حرفهای امیرمهدے جاے زخم ها تیر میڪشد انگار ڪه تازه سر باز کرده باشند...
ان لحظه ها و ثانیه مقابل چشمم نمایان میشود!.
اشڪ در چشمانم حلقه میزند...
او ڪه برادرم بود زخمے که با حرفهایش برجگرم زد
عمیق تر از زخمے بود ڪه یڪ غریبه به دستم انداخت...
#نویسنده:اف.رضوانے
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
🌸 🌸🌸
@hjibzhrie