وقتی بچه بودم  خونمون جوری بود که پذیرایی واتاق با دربزرگ ازهم جدامیشد..منم کمی ترسوبودم وقتی اتاق تاریک بودتنهایی نمیرفتم باید کسی همراهم میومد تا من اسباب بازیهامو از اتاق بردارم..یابرم تو اتاق بازی کنم..شب که باباخونه بود مثلا میخواستم برم اون اتاق بازی کنم یاچیزی بیارم به بابا میگفتم بابا بامن بیا..باباکه حال نداشت بلند شه با من بیاد همینطور که به در تکیه داده بودونشسته بودانگشت اشارشو از لای در نشون میداد میگفت بابایی نترس انگشتم داره نگات میکنه منه خنگم با خیال راحت میرفتم اون اتاق کارمو انجام میدادم آخه انگشت بابا داشت منو میدید😂 کانال سوتی بچه ها👇 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄ @sotikodak