🌙✨ روزی روزگاری توی یک بیشه زار بزگ و سر سبز، نزدیک برکه یک فیل کوچولو به اسم جانبو زندگی می کرد.🐘🌴 جامبو صبر و حوصله کمی داشت و خیلی زود از انجام دادن کارها حوصله اش سر می رفت و اون کار رو رها می کرد... 😕 یک روز صبح که خورشید خانوم 🌞 طلوع کرده بود و جنگل رو پر از نور و آفتاب کرده بود جامبو کوچولو از خواب💤 بیدار شده بود و سلانه سلانه و در حالیکه دمش رو تکون می داد از کنار مزرعه نیشکر رد می شد. اون ایستاد و چند تا نیشکر رو از زمین بیرون کشید و جلوتر رفت. کمی جلوتر چشمش به سنجاب کوچولو🐿 افتاد که با یه عالمه نارگیل🥥 گوشه ای نشسته بود. جامبو گفت:” سلام سنجاب کوچولو، چیکار داری می کنی؟ ”🧐 سنجاب کوچولو گفت:” دارم نارگیل ها رو خرد می کنم تا مربای نارگیل درست کنم .” 🥥 جامبو با هیجان گفت:” وای من عاشق مربای نارگیلم😍 میشه به من هم از مربای نارگیلت بدی؟” سنجاب گفت:” بله حتما، اما اول باید نارگیل ها رو خرد کنم تا بتونم مربا درست کنم. می تونی تا اینجا هستی توی خرد کردن نارگیل ها بهم کمک کنی؟”🙂 جامبو قبول کرد و مشغول خرد کردن نارگیل ها شد. اما خیلی زود خسته شد 😓 و از جاش بلند شد و گفت: ” این کار خیلی کسل کننده است، من نمی خوام نارگیل خرد کنم..”😣 و قبل از اینکه سنجاب کوچولو چیزی بگه از اونجا دور شد. هنوز راه زیادی نرفته بود که خرگوش 🐇 رو دید که توی مزرعه ایستاده بود. جامبو رو کرد به خرگوش و گفت: ” سلام خرگوش، توی این آفتاب داغ داری توی مزرعه ات چیکار می کنی؟ ”😃  خرگوش در حالیکه هویج🥕 ها رو از خاک بیرون می کشید گفت:” سلام جامبو، ما امروز می خواهیم توی خونه مون کیک هویج🍰🥕 بپزیم و من اومدم که هویج بکنم..” جامبو در حالیکه آب دهانش راه افتاده بود گفت:” وای به به کیک هویج! میشه من هم به خونه تون بیام و کیک هویج بخورم؟”😍 خرگوش خندید و گفت: ” چرا که نه! پس لطفا به خونه مون بیا و توی رنده کردن هویج ها به من کمک کن.  اینطوری زودتر کارمون تموم میشه و میتونیم کیک هویج درست کنیم.”🙂 جامبو با خوشحالی قبول کرد و به طرف خونه خرگوش راه افتادند. اونها داخل آشپزخونه رفتند و جامبو گفت: ” توی یک چشم به هم زدن همه هویج ها رو رنده می کنم” 😋و شروع کرد به رنده کردن هویج ها.. اما درست مثل خرد کردن نارگیل ها ، جامبو فقط زمان کوتاهی رو از رنده کردن هویج ها لذت برد و بعد خیلی زود حوصله اش سر رفت.☹️😣 اون با بی حوصلگی گفت😩:” وای خیلی طول می کشه تا همه این هویج ها رو رنده کنم، اصلا معلوم نیست چقدر طول میکشه تا همه این هویج ها رنده بشه و کیکمون آماده بشه!”🤨 بعد هم پاشد و به طرف در رفت. خرگوش🐇 که تعجب کرده بود گفت:” چی شده؟ چرا داری میری جامبو؟”🙁  جامبو یه کم فکر کرد و گفت:” یادم اومد که باید یه کار مهمی رو انجام بدم! “بعد هم عذر خواهی کرد و رفت..😩 کمی جلوتر یک درخت موز رو دید.🌳🍌 اون یک خوشه بزرگ موز رو کند و شروع به خوردن موزها کرد.😋 جامبو با خودش گفت:” چه موزهای خوشمزه ای! ” اون موزها رو یکی یکی می خورد و پوستش رو به طرفی پرت می کرد. چند لحظه بعد جامبو احساس کرد که چیزی روی پاهاش حرکت میکنه 😶. اون وقتی مورچه ها 🐜 رو روی پای خودش دید جیغ بلندی کشید و گفت: ” وااای چقدر مورچه! اگه اینها وارد بدن من بشن چه اتفاقی میفته؟ ”😱 بعد هم بلند شد و اونها رو با تکون های محکم به اطراف پرت کرد. جامبو وقتی دقت کرد دید که مورچه ها به زحمت یک تکه از پوست موز رو بلند کردند و به داخل سوراخی داخل درخت می برند.😇 بیشتر مورچه ها وقتی که پوست رو به بالای درخت می بردند تعادلشون رو از دست می دادند و به زمین می افتادند.😟 ولی با این حال ناامید نمی شدند و دوباره بلند می شدند و از درخت بالا می رفتند و این اتفاق بارها و بارها تکرار می شد..😎💪 وقتی که این اتفاق سه یا چهار بار تکرار شد، جامبو دلش برای مورچه ها سوخت و به اونها گفت☹️:” چرا کار به این سختی رو این همه تکرار می کنید تا فقط یک تکه پوست موز رو به داخل سوراخ ببرید؟ من الان یک موز پوست کنده رو براتون نزدیک سوراخ میگذارم..”😊 و بعد یک موز رو پوست کند و نزدیک سوراخ مورچه ها نگه داشت. ولی مورچه ها باز هم تلاش می کردند تا همون تیکه پوست موز رو به داخل سوراخشون ببرند.🧐 جامبو با خودش فکر کرد انگار موچه ها این موز درسته رو ندیدند.😁 ولی همون موقع چند تا مورچه به موز پوست کنده نزدیک شدند. جامبو خوشحال شد و با خودش گفت “چه خوب! بالاخره مورچه ها به سراغ موز اومدند. حالا دیگه اونها مدام از شاخه پایین نمیفتند و به دردسر نمیفتند”🤩 ولی مورچه ها همچنان به تلاششون برای بالا بردن پوست موز ادامه دادند.😐💔 جامبو با خودش فکر کرد یعنی یک موز کامل برای اونها کافی نیست که هنوز می خواهند اون پوست موز رو با زحمت زیاد به بالای درخت برسونند❓🤔 به همین خاطر یک موز دیگه رو هم پوست کند و نزدیک سوراخ مورچه ه