هردو کوچک بودیم و چوپان گوسفندان دهکده. صبح زود گله رو هی می‌کردیم و خود نیز با آنها روانه دشت می‌شدیم. ضمن مراقبت از گوسفندان، بازی هم می‌کردیم. نزدیکی‌های ظهر غلامعلی چوبی را به زمین فرو می‌کرد و چشم به سایه‌ی آن می‌دوخت. می‌گفت:《هروقت سایه‌ی چوب کوتاه کوتاه شد، وقت نمازه.》 و بعد هردو در نهری که از کنارمان می‌گذشت، وضو می‌گرفتیم و به نماز می‌ایستادیم. 🌌از کتاب 🌃نوشته سیمین وهاب زاده مرتضوی 🏙راوی: برادر شهید غلامعلی ترابی همت‌آبادی