وسط کشمکش درونیم بودم که فریده سرش رو به حالت تاسف باری برای مهسا تکون داد و گفت: من دیگه طاقت این وضع رو ندارم مهسی! اگه تو میخوای و دوست داری برو با این سعادت خانم هویج بستنی نوش کن! مهسا در حالی که داشت کمک من می کرد گفت: هر جور راحتی! تا بلند شدم کمی چادر و مانتوم رو که حسابی خاکی شده بود رو بتکونم، فریده رفت! مهسا هم بدون اینکه واکنشی به رفتن فریده نشون بده تنها یه جمله گفت: به درک که رفتی! و بعد اومد بدون معطلی کمکم کردتا لباس های خاکیم تمیز بشه! گفتم: مهسا ببخش من باعث شدم بینتون بهم بخوره، باور کن اصلا نمی خواستم اینطوری بشه! مهسا از من که مطمئن شد ظاهرا چیزیم نشده گفت: اول که تو ببخش که نیومده مفصل پذیرایی شدی اونم این شکلی! بعد هم من آرزو میکردم کاش یکسال پیش تو زندگی من اومده بودی تا اصلا این دوستی من با فریده شکل نمی گرفت! در هرصورت مهم نیست اسیرش نشو... حالا بگو ببینم به ما آب هویج بستنی میدی یا نه! خیلی دوست داشتم مهسا ادامه بده که ببینم ماجراشون از اول چی بوده که اینجوری میگه! اما ترجیح دادم خودش برام توضیح بده تا اینکه من سوال کنم... با هم راه افتادیم به سمت پاتوق من، همونجایی که دیگه تقریبا هیچ کدوم از دوستان صمیمی ام نمانده بود که طعمش رو نچشیده باشه و حالا نوبت مهسا بود. البته مهسا از نظر تیپ و رفتار تفاوت عمده ای با سایر دوستام داشت و حتی هنوز من مطمئن نبودم که می تونه دوست من باشه یا نه؟ پشت میز منتظر نشسته بودیم تا سفارشمون آماده بشه و برامون بیارن، خواستم دوباره بخاطره فریده ازش دلجویی کنم و بگم که نگران فریده هم هستم که حالا تنهاست مشکلی براش پیش نیاد، که مهسا گفت: یه زنِ مطلقه ای، مثل فریده چیزی برای از دست دادن نداره خیلی نگرانش نباش! چشمام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون! با همون حالت گفتم: فریده مطلقه است!!!! مهسا نفس عمیقی کشید و گفت: آره متاسفانه ناخودآگاه پرسیدم: وااای آخه چرااااا؟! مهسا ادامه داد: اونطوری که فریده برام تعریف کرده ، شوهر خیلی خوبی داشته و ظاهرا ماجرای طلاقشون بخاطره یه نگاه بوده. ابروهام بیشتر توی هم رفت و متعجب تر گفتم: واا! یه نگاه باعث طلاقشون شده؟! مهسا بدون اینکه حرفی بزنه فقط با حالت خاصی سرش رو تکون داد.... همزمان دو تا لیوان هویج بستنی جلومون گذاشته شد. نمیدونم چی باعث شد مهسا ترجیح بده دیگه بحث رو ادامه نده و مشغول آب هویج بستنی بشه! ولی ذهن من داشت از سوالات متعدد منفجر میشد! نتونستم طاقت بیارم و با کمی تردید بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم: مهسا تو هم ازدواج کردی؟! با اینکه مثلا خودم رو مشغول آب هویج بستنی کردم تا جوابش رو بشنوم اما احساس میکردم خیره داره بهم نگاه میکنه، نهایتا به ناچار چون جواب دادنش طول کشید سرم رو بالا آوردم... و حدسم درست بود دقیقا داشت خیره بهم نگاه میکرد و بعد از تامل چند دقیقه‌ای گفت: نچ من ازدواج نکردم! کمی خیالم راحت شد، اما یه لحظه با خودم گفتم پس این داریوش کی بود این وسط؟ و فوری بچه مثبت درونم بهم گفت به تو چه! مگه فضول مردمی! و من خیلی شیک قانع شدم! کمی از آب هویجم خوردم و چون نمیخواستم توی زندگی مهسا کنجکاوی کنم بیشتر از این چیزی نپرسیدم، ولی مهسا خودش ادامه داد.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩