هدایت شده از حکایت‌ها و نکات عبرت اموز
ماجرای طوطی چهلم و اعتماد شکارچی یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود. پسری بود که با مادرش زندگی می کرد. او به کوه و دشت می رفت و دامش را پهن می کرد تا پرنده بگیرد... پسر قصه ما هر روز به دنبال شکار پرنده ها می رفت و بعد آن را به بازار می برد و می فروخت. یک روز آخرهای زمستان، رفت در دامنه کوه. برف روی زمین را زد کنار و یک مشت دانه پاشید. بعد دامش را پهن کرد و رفت پشت سنگی قایم شد. او صبر کرد و صبر کرد تا خوابش برد. همین موقع چهل طوطی از بالا، دانه ها را دیدند. به طرف زمین آمدند و بنا کردند به خوردن که توی تور گیر کردند. یکی از طوطیها گفت: باید از اول می فهمیدیم این همه دانه، بی خودی این جا نریخته!» طوطی ها خودشان را مذمت میکردند و بال بال می زدند تا خلاص بشوند. اما پا و بالشان بیش تر گیر می کرد. یکی گفت: «جیغ و داد و پر و بال زدن مشکل را حل نمی کند. باید فکر چاره باشیم.» طوطی ها آرام شدند و رفتند تو فکر، یک دفعه یکی از آن ها گفت: فهمیدم چه کار کنیم.» همه گفتند: «چه کار؟» طوطی گفت: مرده ما به درد شکارچی نمی خورد. بیاید خودمان را به مردن بزنیم، تا فکر کند مرده ایم و ازادمان کند.» آن ها قبول کردند و بی حرکت شدند. چند دقیقه ای گذشت و پسر از خواب بیدار شد. به تله نگاه کرد و دید یک عالمه طوطی قشنگ توی تور است. بدو رفت طرف پرنده ها. اما دید آن ها مرده اند. خیلی ناراحت شد. اما نمی توانست کاری بکند. برای همین لاشه شان را یکی یکی از لای نخ های تور درآورد و انداخت دور تا رسید به طوطی چهلم. او می خواست پرنده را دربیاورد که دید طوطی ها پرزدند و رفتند. پسر که باورش نمی شد گول خورده از تعجب دهانش باز ماند. از آن طرف که پرنده ها فکر کرده بودند همه شان آزاد شده اند پر زدند به آسمان. آن وقت پسر طوطی چلهم را برداشت و رفت بطرف خانه. پسر سی و نه طوطی سبز قشنگ را از دست داده بود برای همین پرنده را با احتیاط گذاشت در قفس. طوطی که اوضاع را اینگونه دید زد گریه کردو به حرف آمد و گفت: مرا نفروش. آزادم کن تا بروم خانه. چون کارمهمی دارم. زود بر می گردم.» پسر گفت: با آن بلایی که دوستات سرم آوردند دیگه حرف تو را باور نمی کنم. طوطی گفت: قول می دم بعد از سه روز برگردم. اگر مرا بفروشی تا آخر عمر گرفتار می شوم. اما اگر آزادم کنی می روم و دست پر برمی گردم. خلاصه آن قدر التماس کرد که پسر دلش به رحم آمد. مادرش گفت: «به قول حیوانات اعتماد نکن. آن ها برای نجات جانشان هر کاری می کنند.» اما او به حرف مادر گوش نکرد و طوطی را آزاد کرد. سه روز گذشت. مادرش غر می زد و می گفت: «من باتجربه ام و حیوانات را خوب می شناسم. پرنده هیچ وقت بر نمی گردد. پسر چیزی نمی گفت. تا غروب شد. وقتی دید خبری از پرنده نیست، با خودش گفت: مادرم راست می گفت من زودباورم. اما همین موقع چشمش به طوطی افتاد که نزد پسر برگشت پرنده نشست لب پنجره و دانه ای را مقابل پسر انداخت وگفت: این دانه درخت جوانی و زندگی است. آن را بکار تا سبز شود و میوه بدهد. بعد هر کس از آن بخورد جوان میماند. هرکس هم پیر و مریض باشد جوان و سالم می شود. پسرک دانه را درخاک باغچه کاشت و آبش داد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نهالی از خاک بیرون آمد و رشدکرد پیرمرد همسایه که همه چیز را مخفیانه دیده و شنیده بود، رفت در روستا و خبر درخت را به همه گفت. مردم هم خیلی خوشحال شدند. مردی گفت این پسر از اول هم خیرخواه بود. زنی گفت معلوم بود یک روز کار بزرگی می کند. یکی از پسرهای آبادی با شنیدن این حرف به پسر حسودی اش شد. زهر ریخت تو آب و خودش را رساند به خانه پسر شکارچی . بعد از دیوار بالا رفت و پرید تو حیاط. آن وقت زهر آب را پای درخت ریخت و فرار کرد. درخت، شبانه بزرگ و بزرگ شد و میوه داد. صبح زود پیرمرد همسایه آمد و یکی از میوه ها را کند و خورد. اما همان جا افتاد و مرد. خبر میوه خوردن و مردن پیرمرد به گوش اهالی رسید. مردم ناراحت شدند و با پسر و مادر قهر کردند. مادر گفت دیدی گفتم نباید به حیوانات اعتماد کنی! پسر که خیلی ناراحت شده بود رفت پیش طوطی و با عصبانیت گفت: مزد خوبی من این بود؟! طوطی گفت من دانه درخت زندگی را به تو دادم. پسر گفت این که دانه درخت مردگی بود. بعد طوطی را در قفس انداخت و در پستو زندانی کرد مدتی گذشت و زهر درخت از بین رفت، اما کسی جرئت نمیکرد بآن نزدیک شود. یک روز پیرمرد و پیرزنی که از مریضی و خسته شده بودند رفتند تا از میوه درخت بخورند تا بمیرند همین که میوه را خوردند جوان و سر حال شدند خبر بگوش همه رسید. مردم از پیر و مریض و جوان و سالم به خانه پسر آمدند و از میوه درخت خوردند. جوان و سرحال شدند. پسر که دید طوطی راست گفته بود، از کار خودش پشیمان وطوطی را آزاد کرد. حکایت ها و نکات عبرت اموز https://eitaa.com/joinchat/4225368364C2c42213dc4