دانه‌های درشت عرق، پیشانی آفتاب‌سوخته و گونه‌های چنگ‏زده‌اش را براق‌تر کرده بود. صدای لالایی خواندنی که بیش‏تر شبیه ناله و مویه بود، اتاق کوچکش را پر کرده بود. با صدای بلند خودش، تکان شدیدی خورد، از خواب پرید و نشست. دستی به‌صورت نمناکش کشید و خیسی عرق و اشکش را با شال عربی‌اش پاک کرد. نفس‌نفس زدن‌های پیاپی گلویش را خشک کرده بود. دست دراز کرد تا لیوان نصفۀ آب را بردارد. نگاهش روی صورت حسان ثابت ماند. حسانِ کلافه، نچ‏نچی کرد و لیوان را به دست حلیمه داد: نمی‌خوای تمومش کنی؟ ادامه ماجرا را اینجا مطالعه کنید. 🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇 🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan