💠 قصه‌ شب: «آسمون آبی مهربون» ✍️ نویسنده: ملک محمد 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: بیان بدی غرور و خودشیفتگی 🔶 یکی بود، دوتا نبود؛ غیر خدای این جهان، هیچ‌کس نبود. آسمون آبی با بیرون اومدن دوستش، خورشید مهربون، کم‌کم داشت از خواب بیدار می‌شد. آخه باید روز شروع می‌شد. آسمون مثل یه دوست خوب برای پرنده‌های کوچیک و بزرگ بود؛ برای اون‌هایی که دسته‌جمعی از جاهای سرد زمین کوچ می‌کردن؛ مثل غازهای خاکستری یا لک‌لک‌های پادراز، یا حتی اون‌هایی که تنها یا دوتایی توی هوا پرواز می‌کردن؛ اما فقط پرنده‌ها دوست‌های آسمون آبی نبودن؛ هواپیماهای خیلی بزرگ که آدم‌ها رو جابجا می‌کردن یا چتربازهایی که اون بالا بالاها چرخ می‌خوردن، با آسمون خیلی رفیق بودن. 🔷 درسته که آسمون آبی با خیلی‌ها آشنا بود، ولی یه دوست‌هایی هم داشت که از همه بیشتر براش عزیز بودن. ابرها دوست همیشگی آسمون آبی بودن. همیشه توی بغلش سوار بر باد از سرزمینی به سرزمین دیگه می‌رفتن. اونا از بالای اقیانوس‌ها و دریاها رد می‌شدن و بارون و برفشون رو روی سر زمین می‌ریختن. ♦️ ابرهای ریز و درشت، بیشتر پاییزها و زمستون‌ها، وقتی هوا خیلی سرد می‌شد، برای اینکه از سرما نلرزن، هرکجا که آسمون آبی مهربون می‌گفت، کنار هم جمع می‌شدن و دست‌های نرم و تپل ابری‌شون رو گردن هم می‌ا‌‌‌نداختن و بازی می‌کردن. ❇️ ادامه قصه در لینک زیر👇👇 https://btid.org/fa/news/226931 🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇 🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan 🌐http://mobaleghankhanvade.ismc.ir