مرد رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خویش را برای حسین میخواهم. آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟»
و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظهای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن، تنها و بیمرکب هرگز به کوفه نمیرسی!
برشی از کتاب نامیرا
نوشته ی صادق کرمیار
#معرفی_کتاب
☑️نشانی سازمان مدارس الگوی صالح استان خوزستان در پیام رسان های ایرانی🇮🇷
ایتا/بله/روبیکا
↩ نشانی کانال:
@khanevaderahian
#با_ما_همراه_باشید🇮🇷✌