#ماهچهره
🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
نادر که حالا از اون همه سوال پشت سر هم معذب شده بود فامیل احسانو تکرار کرد و
پشتش پرسید اتفاقی افتاده؟ دیگه نفهمیدم چی شد از جام بلند شدم و از گوشه چشمم دیدم که حبیب هم همراه من از روی صندلی بلند شد خواستم به سمتشون برم
که انگار پاهام بی جون شد و چشم هام سیاهی رفت هنوز متوجه ی اطرافم بودم و فهمیدم که حبیب زیر بغلمو گرفت و مانع زمین خوردنم شد صدای مریمو میشنیدم که گریه میکرد و خداروشکر میکرد و میگفت شما نرگس و نادر خود مونین.. با آب قندی که نگین به خوردم داد کم کم حالم بهتر شد رشد و سر پا شدم سر از پا نمیشناختم که جگر گوشه هامو بغل کنم ولی اونا که از هیچی خبر نداشتن حسابی جا خورده بودن و معذب شده بودن بنفشه و نگین و پسر مریمم م حسابی توی فکر بودن و یه جور طلبکارانه ای به ما خیره بودن حبیب که ارامشش از همه بیشتر بود جو رو اروم کرد و گفت همگی بشینید
باید صحبت کنیم خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت آقا نادر خانوادتون کجا هستن؟ نادر گفت ما پدرمونو وقتی خیلی کوچیک بودیم از دست دادیم نرگس که اگه عکس های بابا نبود قیافشو یادش نمیموند حبیب گفت مادرتون چی؟ گفت چیزی از مادرم به یاد ندارم نه من نه نرگس یا این حرف نادر اشک های من شروع به ریختن کرد حبیب دستمو توی دستش گرفت و گفت یعنی شما مادرتونو ندیدین تا حالا؟ نادر جواب داد نه بعد از این که پدرم به خاطر مصرف مشروبات الکلی فوت کرد زنی که همسر پدرم بود هم با فاصله ی کم گذاشت و رفت چند سالی پیش عموم زندگی کردیم و وقتی بزرگتر شدیم تونستیم زندگیمونو ازشون جدا کنیم و درس بخونیم عموم چند سال پیش بهمون گفت که میتونیم مادرمونو توی تهران پیدا کنیم ما به همین خاطر به ایران برگشتیم ولی این چند سال هرچی دنبال مادرمون گشتیم پیداش نکردیم
💕@delbrak1🎀