#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
بعدها فهمیدم به پسرش زنگ زده بوده ک برو نمایشگاه هرماشینی دوست داری بردار ولی این دختره رو نخواه من چشمم گرفته و من میخوام باهاش ازدواج کنم خلاصه سال ۱۳۸۷برج هفت مخ دامادمونو میزنه یه پراید براش میخره تا بتونه بیاد من و خانوادم رو راضی کنه فردای اون روزخواهرم اومد خونمون گفت بهمن نامزد کرده وقتی اینو گفت انگار دنیا رو سرم خراب شد ،،،اون روز واقعا برام سخت بود از مرگ بدتر نه کسیو داشتم باهاش درد دل کنم فقط گریه میکردم و به حال خودم اشک میریختم ناراحت بودم ازینکه چقدر راحت بهمن منو فراموش کرد و نامزد کرد ازهمه بدم میمومد حتی از بابام ی حس بدی تو وجودم بود . تا اینکه دامادمون مارو خونشون دعوت کرد ماشینشو دیدم و تبریک گفتم پرسیدم ماشین رو کی گرفتین گفت من نخریدم خواستگارت برام گرفته همینطور موندم گفتم کدوم خواستگار؟؟ ماجرا رو گفت بلندشدم با ناراحتی گفتم یعنی چی ،،،،،گفت خیلی تورو دوست داره وضع مالیشم که خوبه خوشبخت میشی باهاش خنده تلخی کردم نمیدونستم چی جوابشو بدم . از طرفی جیگرم خون بود از نامزدی بهمن شبش دیدم دامادمون دوباره اومد منو یواشکی صدا زد تو اتاق دیدم یه گردنبند بزرگ با یه حلقه نشونم داد گفتم اینا چیه گفت اینارو حاجی برات گرفته دادم دستش گفتم نه نمیشه نمیخوام بهش پس بده خیلی رومخم کار کرد منم از طرفی فقط میخواستم از بابام انتقام بگیرم بچه بودم و بی عقل ،،،،خلاصه،،یک ماه کامل خواستگار میومد واز طرفی هم معلم داداشم از طرفی منی ک زبون حرف زدن نداشتم از طرفیم با نامزدی بهمن همه آرزهام مردن برام مهم نبود تا اینکه بالاخره بابام نرم شده بود و ازم پرسید راضی هستی چندبار هیچی نتونستم بگم یهو بهش گفتم بین این دوتا خواستگار یکیو خودتون قبول کنید که ای کاش اون لحظه هیچ وقت این حرفو نمیزدم این آقا انقدر اومدو رفت که آخربابامو تهدید کرده بود خب اونم یه آدمی بود که خیلی نفوذ داشت حتی قاضی رو میتونست از کارش برکنارکنه خلاصه شب بدبختی من رسید و۸۷/۷/۱۶ من با این آقا نامزد شدم
💛@delbrak1💛