چند وقتی بود که از زنم مایا خبری نبود و مادرم هم هر شب غیبش میزد😳
یه شب یواشکی دنبالش رفتم ؛
دیدم ته باغ رفته نشسته ؛ جایی که خاک برجسته تری داشت؛ترس عجیبی ته دلم گرفته بود...
وقتی مادرم رفت خاک رو کنار زدم و با دیدن گردنبند زنم ... 😱
ادامه داستان واقعی کانال مایا بخونید👇
https://eitaa.com/joinchat/406716464C9a42dcb39e