✨﷽✨
منوچهر ساعت یازده شب زنگ زد، گفت: داداش امیر بیا، باید جایی بریم، مسیرش دور هست نمیخوام تنها برم،
گفتم مگه کجا میخوای بری؟
گفت: شهر ری.
با موتور رفتیم خانه یک پیرزن و پیرمرد سالخورده.
سیستم گرمایشی آنها از کار افتاده بود، بعد از مدتی مشکل را برطرف کردیم و برگشتیم.
در راه گفتم: داداش، تو چه تعهدی داری که نصف شب این همه راه رو میکوبی واسه کـار مردم، بدون این که دستمزدی دریافت کنی؟
منوچهر گفت: اینها پدر و مادر
#شهید هستند اگه پسرشان زنده بود، به ما احتیاج پیدا نمیکردند، پس ما وظیفه داریم به آنها کمک کنیم.
ما در قبال شهدا مدیونیم.👌
🌷
#شهید_منوچهر_سعیدی
✍ راوی: برادر شهید
بیادشهدا
#صلوات 🌷
#داستان_واقعی
@khanvade_asemani