💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫
#زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸
پدر با لحنی حاکی از تعجب،خیره در چهره ی دخترکی که انگار میشناخت و نمیشناختش شد و گفت: _ت...تو..تو...سحر دختر دردانه ی حسین آقا کریمی هستی؟؟ کو چادرت دختر؟ این چه وضع پوششت هست سحر؟؟
سحر که تازه به خود آمده بود با لحن بریده بریده ای گفت:
_س..سلام..حالا بشینیم، من میگم براتون...
و با زدن این حرف درب جلوی ماشین را باز کرد و نشست. پدرش هم سوار شد و از غضبی که در حرکاتش موج میزد ،در ماشین را محکم بهم زد و همانطور که با زهر چشم به سحر نگاه میکرد گفت:
_خوب بگو ببینم توی این اوضاع اغتشاشات و ناامنی کجا غیبت زده؟ چرا گوشیت را خاموش کردی هااا؟! چرا سر و وضعت اینطوریه؟؟
سحر که توی ذهنش داشت دنبال حرف و قصه ای بود که پدرش را مجاب کنه ،یک دفعه شروع به داستان سرایی کرد:
_راستش....راستش من رفتم موسسه زبان، منتها دیدم درش قفل بود و انگار تعطیل بود و به ما نگفته بودن، بعد یکی از دوستام هم اونجا اومده بود، دیگه دوستم گفت که یه کم خرید داره از من خواست همراش برم خرید...بعد ،منم دیدم که کلاس نداریم و وقتم هم آزاده، قبول کردم...
سحر یک نگاهی از زیر چشم به پدرش انداخت تا ببینه چقدر حرفش موثر بوده و بعد ادامه داد:
_دیگه رفتیم خرید و وقتی به خود اومدیم که متوجه شدیم نزدیک خیابونی هستیم که یه تعداد جمع شدن برا اغتشاش، من به دوستم گفتم سریع از اونجا دور بشیم و تا به خودم اومدم یه ماشین جلو پامون ترمز کرد و توی یه حرکت حمله کردن طرف من و چادرم را از سرم کشیدن...
سحر مشغول داستان سرایی بود که چهره ی پدرش، قرمز و قرمزتر میشد..سحر ادامه داد:
_پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم با زور منو سوار ماشین کردن، البته دوستم هم بود. بعد دیگه ماشین حرکت کرد و منم شروع مردم به داد و بیداد و شانس آوردیم یه کم جلوتر ماشین پلیس بود و ما تونستیم توی یه لحظه، خودمون را از ماشین به بیرون پرت کنیم..
پدر سحر، همانطور که از شدت عصبانیت، تند تند نفس میکشید، محکم روی فرمان ماشین زد و گفت:
_لعنت...لعنت خدا به این مردان حیوان صفت، لعنت به این دختر و زنهایی که خوشی زده زیر دلشون و ریختن توی خیابون و مثل کلاغ بد شگون قارقار میکنن، بگو چیتون کمه؟
بهترین آزادی ها را اینجا دارین، آخه چیتون و کجاتون کمه ناشکر ها....
و بعد نجاهی به سحر انداخت و گفت:
_خوب چیزیت نشد که؟ بعدش چی شد؟
سحر شانه ای بالا انداخت وگفت:
_هیچی همراه یکی از مامورین پلیس رفتیم کلانتری که از اون آدم رباها شکایت کنیم که توی کلانتری گوشی را ازم گرفتن و بعدم طول کشید، الانم که میبینی سر و مرو گنده، جلوت نشستم.
آقای کریمی نگاه تندی به سحر انداخت و پایش را محکم روی جاز فشار داد، انگار تمام عقده هاش را داشت سر ماشین در میاورد و رو به سحر گفت:
_دیگه حق نداری تا این سر و صداها نخوابیده، پات را از خونه بیرون بزاری، میفهمیـــی؟؟!!
سحر آه کوتاهی کشید و گفت:
_خوب تقصیر من چیه بابا؟! من چه اشتباهی کردم هاا؟!
صدای بوق از اطراف بلند بود و ماشینی که از کنار آنها عبور میکرد شیشه را داد پایین و فریاد زد:
_چته عمو؟!چرا اینجوری رانندگی می کنی؟! یه کم یواش تر تا خودت و ما را به کشتن ندادی....
آقای کریمی پایش را از روی گاز برداشت و با صدایی آرامتر گفت:
_همین که گفتم، تا وقتی مسولیتت با منه و توی خونه منی، حق نداری پات را از خونه بیرون بذاری و اگر هم خیلی واجب بود بری بیرون، فقط با خودم میری و برمیگردی...
سحر از طرز حرف زدن پدرش تعجب کرده بود، آخه باباش ادمی نبود که اینطور بگه «تا وقتی مسولیتت با منه»... این حرف میتونست خیلی حرفها پشتش باشه و مطمئنا چیزی هست که پدر هنوز بروز نداده...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
@khanvadeasemane
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄