﷽ 🥀 من و خدا و بیمار 🥀 🕊 با عجله صدام کرد...داد میزد. پررررستار... پررررستار دویدم سمت تختش... گفتم جااانم چی شده آقا؟ حالت خوبه؟... کاری داری؟؟ 🕊 گفت: ساعت چنده؟ گفتم: حدودا یازده شب گفت: منو میبری سرویس بهداشتی... 🕊 کمکش کردم. اومد بیرون. موهاش خیس بود. گفتم: چیکار کردی؟ چرا سرت خیسه. 🕊 گفت: کمک کن دیر شده وضو گرفتم داره نمازم قضا میشه! داروهام خواب آور بود.. براش سجاده پهن کردم اون می خوند منم نگاهش می کردم. 🕊 دیدم عینک رو چشمام خیس شده. یادمون رفت خدا داشت جفتمون رو نگاه می کرد. چه لذتی! من و خدا و بیمار ✍ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸ ، بیمارستان شهید بهشتی. اتاق۴۱۰. 📚 خاطره ای از طلبه جهادی «علی کاظمی» 🍃 @khat_128