قسمت دوم ــ آقای نویسنده! چقدر مرا در این شهر راه می‌بری؟ ــ حوصله کن، عزیزم! ــ من می‌خواهم به خانه امام هادی(ع) بروم، ساعتی است که مرا در این شهر می‌چرخانی.  ــ اینجا یک شهر نظامی است، ما به راحتی نمی‌توانیم به خانه امام برویم. خطر دارد، می‌فهمی! خطر کشته شدن! تو از شنیدن این سخن من تعجّب می‌کنی.  عبّاسیان هر گونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسی می‌کنند، آنها امام هادی و امام حسن عسکری(ع) را در شرایط بسیار سختی قرار داده‌اند.  اکنون ما به محلّه «عَسکَر» می‌رسیم. اینجا یکی از محلّه‌های بالاشهر سامرّا است. حتماً می‌دانی «عسکر» در زبان عربی به معنای «لشکر» است، در این محلّه فقط فرماندهان لشکر عبّاسیان زندگی می‌کنند. تعجّب کرده‌ای که چرا تو را به اینجا آورده‌ام! مگر نمی‌دانی که امام در همین محل زندگی می‌کند. آیا تا به حال فکر کرده‌ای چرا امام یازدهم به «عسکری» مشهور شده است؟ علّت این نامگذاری این است که امام در همین محلّه زندگی می‌کند.8 عبّاسیان، امام و خانواده‌اش را مجبور کرده‌اند در اینجا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زیر نظر بگیرند. نمی‌دانم آیا شنیده‌ای امام از مردم خواسته است که به او سلام نکنند؟ آری، در این شهر سلام کردن به امام جرم است! حتماً شنیده‌ای وقتی کسی را به جایی تبعید می‌کنند او باید در وقت‌های معینی به نزد مأموران دولتی رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام کند. امام در روزهای دوشنبه و پنج شنبه باید به نزد خلیفه برود.9 وقتی که امام از خانه خارج می‌شود تا خود را به قصر برساند عدّه‌ای از شیعیان از فرصت استفاده می‌کنند و در راه می‌ایستند تا امام را ببینند. امام به آنها پیغام داده است که هرگز به او سلام نکنند زیرا این کار برای آنها بسیار خطرناک است و سزایی جز کشته شدن ندارد.10 می‌دانم که باور کردن آن سخت است، چرا باید سلام کردن به فرزند پیامبر جرم باشد؟ این همان مظلومیّتی است که تا به حال کسی به آن توجّه نکرده است! هر چند امام حسین(ع) در روز عاشورا غریب و مظلوم بود؛ امّا یارانی وفادار داشت که تا آخرین لحظه بر گرد وجودش همچون پروانه می‌چرخیدند. امّا جانم فدای غربت امامی که در این شهر تنهای تنهاست، هیچ یار و یاور و آشنایی ندارد، دوستان او هم غریب و مظلومند!  آیا دوست داری قصّه چوب شکسته شده را برایت بگویم تا با مظلومیّت امام خود بیشتر آشنا شوی؟ در این روزگار هر خانه نیاز به هیزم‌های زیادی دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم کنند. شخصی به نام «داوود بن اسود» برای خانه امام عسکری(ع) هیزم تهیّه می‌کرد. یک روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگی داد و گفت: «این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده». داوود خیلی تعجّب کرد، آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزم‌های زیادی در آن شهر وجود دارد، چه حکمتی است که امام از او می‌خواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد. به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوی بغداد حرکت کرد. در میانه راه به کاروانی برخورد کرد، او خیلی عجله داشت. شتری جلویِ راه او را بسته بود، با آن چوب محکم به شتر زد تا شتر کنار برود و راه باز شود ولی چوب شکست. شکسته شدن چوب همان و ریختن نامه‌ها همان! گویا امام در داخل این چوب نامه‌هایی را مخفی کرده بود و داوود از آن خبر نداشت. وای! اگر مأمور اطلاعاتیِ عبّاسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟  خون همه کسانی که اسمشان در این نامه‌ها آمده است ریخته خواهد شد. داوود سریع از اسب پیاده شد و همه نامه‌ها را جمع کرد و با عجله از آنجا دور شد. در این نامه‌ها، جواب سؤل‌های شیعیان نوشته شده بود؛ ولی امام عسکری(ع) برای ارسال آنها با مشکلات فراوانی روبرو بوده است.  فکر می‌کنم با شنیدن این داستان با گوشه‌ای از شرایط سختی که بر امام می‌گذرد آشنا شده‌ای.11 اکنون، ما آرام آرام در محلّه عسکر قدم برمی‌داریم، من می‌خواهم درِ خانه امام را به تو نشان بدهم. از تو می‌خواهم وقتی به آنجا رسیدیم بی‌تابی نکنی! نگویی که می‌خواهم امام را ببینم. گفته باشم این کار خطرناک است! قدری راه می‌رویم. نسیم می‌وزد، بوی بهشت به مشام می‌رسد، آنجا خانه آفتاب است.  با بی‌قراری و وجدی که داری سلام می‌کنی:  سلام بر آقا و مولای من!  سلام بر نور خدا در زمین!  تو می‌خواهی به سوی بهشت بروی، من دست تو را می‌گیرم!  کجا می‌روی؟  تو به خود می‌آیی و سپس می‌گویی: دستِ خودم نبود! بعد از یک عمر آرزو ، به اینجا رسیده‌ام، امامِ من در چند قدمی من است و من نمی‌توانم او را ببینم! @KhateKhoon