قسمت هشتم: در جستجوی ملکه ملک وجود ما الآن پشت دروازه سامرّا هستیم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. نظر تو چیست؟ جوابی نمی‌دهی. وقتی نگاهت می‌کنم می‌بینم که خوابت برده است. من هم سرم را زمین می‌گذارم و می‌خوابم. صدای اذان می‌آید، بلند می‌شویم، نماز می‌خوانیم. من که خیلی خسته‌ام دوباره می‌خوابم؛ امّا تو منتظر می‌مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی، دروازه شهر باز می‌شود، پیرمردی از شهر بیرون می‌آید. او را می‌شناسی. به سویش می‌روی، سلام می‌کنی. حال او را می‌پرسی. -آقای نویسنده، چقدر می‌خوابی؟ بلند شو!  -بگذار اوّل صبح، کمی بخوابم! -ببین چه کسی به اینجا آمده است؟ -خوب، معلوم است یکی از برادرانِ اهل سنت است که می‌خواهد اوّل صبح به کارش برسد. پیرمرد می‌گوید: «از کی تا به حال ما سُنی شده‌ایم؟». این صدا، صدای آشنایی است. چشمانم را باز می‌کنم. این پیرمرد همان «بِشر انصاری» است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم.  یادم می‌آید دفعه اوّلی که ما به سامرّا آمدیم، هیچ آشنایی نداشتیم، او ما را به خانه‌اش دعوت کرد. بلند می‌شوم، بِشر را در آغوش می‌گیرم و از او عذرخواهی می‌کنم، با تعجّب می‌پرسد: -شما اینجا چه می‌کنید؟ چرا در اینجا خوابیده‌اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟ -ما نیمه شب به اینجا رسیدیم. دروازه شهر بسته بود. چاره‌ای نداشتیم باید تا صبح در اینجا می‌ماندیم.  -من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می‌بردم، امّا... -خیلی ممنون. من تعجّب می‌کنم بِشر که خیلی مهمان‌نواز بود، چرا می‌خواهد ما را اینجا رها کند و برود؟  ما هم گرسنه هستیم و هم خسته. در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم؟ حتماً برای او کار مهمّی پیش آمده است که این قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤل کنم: -مثل اینکه شما می‌خواهید به مسافرت بروید؟ -آری. من به بغداد می‌روم. -برای چه؟ -امام هادی(ع) به من مأموریّتی داده است که باید آن را انجام بدهم. -آن مأموریّت چیست؟ -من دیشب خواب بودم که صدای درِ خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده‌ای از طرف امام هادی(ع) است. او به من گفت که همین الآن امام می‌خواهد تو را ببیند. -امام با تو چه کاری داشت؟ -سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم. امام به من گفت: «شما همیشه مورد اطمینان ما بوده‌اید. امشب می‌خواهم به تو مأموریّتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد». -بعد از آن چه شد؟ -امام نامه‌ای را با کیسه‌ای به من داد و گفت در این کیسه 220 سکّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه‌های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم. با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می‌روم. امام و خریدن کنیز! آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می‌خواهد کنیزی برای خود بخرد.  در این کار چه افتخاری وجود دارد؟  چرا امام به بِشر گفت که این مأموریّت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟ در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می‌آورد:  -به چه فکر می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی امام هادی(ع) می‌خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟ -یعنی امام حسن عسکری(ع) تا به حال ازدواج نکرده است؟ -نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟  -یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می‌روید قرار است همسر امام عسکری(ع) بشود؟ -آری، درست است او امروز کنیز است؛ امّا در واقع ملکه هستی خواهد شد. من دیگر جواب سؤل خود را یافته‌ام. به راستی که این مأموریّت، مایه افتخار است.27 اکنون نگاهی به تو می‌کنم. تو دیگر خسته نیستی. می‌دانم می‌خواهی تا همراه بِشر بروی. ما به سوی بغداد می‌رویم... در انتظار نشانی از محبوبم ! فاصله سامرّا تا بغداد حدود 120 کیلومتر است و ما می‌توانیم این مسافت را با اسب، دو روزه طی کنیم.  شب را در میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می‌کنیم. در مسیرِ راه بِشر به ما می‌گوید: -فکر می‌کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد. -چطور مگر؟ -آخر امام هادی(ع) نامه‌ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده است.  -عجب!  تو نگاهی به من می‌کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است و... ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم و گرنه دروازه‌های شهر بسته خواهد شد. صبح زود از خواب بیدار می‌شوم. بِشر هنوز خواب است:  -چقدر می‌خوابی، بلند شو! مگر یادت رفته است که باید مأموریّت خود را انجام بدهی؟ -هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است؛ ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.  -چرا روز جمعه؟ -امام هادی(ع) همه جزئیّات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می‌رسد. عجله نکن! اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند.