قسمت12
صبح زود حرکت میکنیم. بیابانها، دشتها و کوهها را پشت سر میگذاریم. روزها و شبها میگذرد، ما در نزدیکی سامرّا هستیم.
وارد شهر میشویم. تو خودت خوب میدانی که ما نمیتوانیم الآن به خانه امام برویم. پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود میرویم.
درِ خانه را میزنیم. بشر در را باز میکند، ما را در آغوش میگیرد و به داخل خانه دعوتمان میکند.
او برای ما نوشیدنی میآورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجری است و روزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد.
از او سراغ امام هادی(ع) را میگیریم و حال آن حضرت را میپرسیم؟
اشک در چشمان بِشر حلقه میزند. او دارد گریه میکند. چه شده است؟
بِشر برای ما میگوید که سرانجام مُعتَزّ، خلیفه عبّاسی، امام هادی(ع) را مظلومانه شهید کرده است. اشک از چشمان ما جاری میشود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بیت(ع) را نابود کند.32
در مورد امام عسکری(ع) سؤل میکنیم. او برای ما میگوید که مُعتَزّ عبّاسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است. هیچ کس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود.
فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند.
سؤل دیگر ما این است: آیا خدا به امام عسکری(ع) فرزندی داده است؟
بِشر در جواب میگوید: هنوز نه؛ ولی وعده خداوند هیچ گاه تخلّف ندارد.
ما میخواهیم به خانه امام برویم امّا بِشر ما را از این کار نهی میکند، مُعتَزّ، خیلفه خونریز عبّاسی به هیچ کس رحم نمیکند. او به برادر خود هم رحم نکرد و او را به قتل رسانید.33
یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر میکند سنگی بزرگ بر پای آنها میبندد و آنها را در رود دجله میاندازد تا غرق شوند.34
شما نباید بدون برنامه ریزی به خانه امام بروید. شما تازه به سامرّا آمدهاید و جاسوسان شما را زیر نظر دارند، باید چند روزی صبر کنید.
چند روز میگذرد...
* * *
خورشید روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع میکند، امروز سالروز بعثت پیامبر است.35
از خیابان سر و صدای زیادی به گوش میرسد.
خیلی زود میفهمم که این سر و صدا برای شادی نیست، بلکه در شهر آشوب شده است!
خوب است از خانه بیرون برویم و از ماجرا با خبر بشویم.
همه سپاهیان بیرون ریختهاند، آنها شورش کردهاند.
اینها همان نیروهای نظامی این حکومت هستند و خودشان باید با شورشیان مقابله کنند، چه شده است که خودشان هم شورش کردهاند؟
آنها به سوی قصر مُعتَزّ میروند، شمشیر در دستهایشان میرقصد و فریاد میزنند: «یا پول یا مرگ».
منظور آنها چیست؟
میخواهم جلو بروم و از آنها سؤل کنم که ماجرا چیست. تو دستم را میگیری و مرا به گوشهای میبری و میگویی: کجا میروی؟ میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟
بِشر را نشانم میدهی و از من میخواهی از او سؤل کنم که علّت این شورش چیست.
بشر برای ما میگوید که چوب خدا صدا ندارد، خداوند میخواهد مُعتَزّ را به سزای اعمالش برساند.
او که افراد زیادی را مظلومانه به قتل رسانید و امام هادی(ع) را نیز شهید کرده است، امروز برایش روز سختی خواهد بود.
ماجرا از این قرار است: مدّتی است که وزیرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پولهای حکومت را برای خود برداشتهاند. آنها خزانه دولت را خالی کردهاند.
مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است. یاقوت، لؤؤو زبرجدهای زیادی را میتوان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد.
ارزش جواهرات او بیش از یک میلیون دینار میشود (اگر قیمت یک مثقال طلا را بدانم، کافی است آن را ضرب در یک میلیون کنم تا بدانم ارزش این جواهرات چقدر میشود).36
سپاهیان که ماهها است حقوق نگرفتهاند دست به شورش زدهاند. بیشتر آنها تُرک هستند، اگر یادت باشد برایت گفتم که عبّاسیان، ایرانیها را از حکومت خود بیرون کردند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آوردهاند.
«ابن وصیف» یکی از بزرگان تُرکها است که اکنون به نزد خلیفه میرود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند.
او به خلیفه خبر میدهد که وزیر او به وی خیانت میکند و پولهای خزانه را میدزدد و حقوق سپاهیان را نمیدهد؛ امّا خلیفه باور نمیکند
در این میان وزیر از جا برمیخیزد و به سوی ابن وصیف میرود و به او فحش میدهد و او را کتک میزند. ابن وصیف بی هوش روی زمین میافتد.
خبر به گوش سپاهیان میرسد، ناگهان با شمشیرهای خود به قصر هجوم میآورند، وزیر را دستگیر میکنند.وقتی ابن وصیف به هوش میآید به فکر انتقام از خلیفه میافتد.
او به سپاهیان دستور میدهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند
سپاهیان هجوم میبرند و با چوب و چماق خلیفه را میزنند و سپس پیراهن او را گرفته و به سوی حیاط قصر میکشانند و او را در آفتاب سوزان نگه میدارند.خون از سر و روی او میریزد.
ابن وصیف که الآن همه کاره قصر خلافت است دستور میدهد تا مُعتَزّ را در اتاقی تاریک زندانی کنند