به جایی که قبلاً اتاق من و باقر بود، خیره ماندم. اتاق‌مان خیلی زیبا بود، حالا جز چند دیوار فروریخته و اسباب‌بازی‌هایی پراکنده، چیزی از آن باقی نمانده بود. خاطرات بچگی، پیش چشمم زنده شد؛ بازی‌ها و جست‌وخیز و خنده‌هایمان. جلو رفتم و آلبوم عکس‌های قدیمی را از زیر آوار بیرون کشیدم؛ عکس‌هایی از نوزادی من و برادرهایم و جشن‌تکلیفی که با حضور سیدحسن‌ نصرالله گرفته بودند. هیچ اثری از هدیه‌ی جشن تکلیفم؛ چادرنماز، قرآن، سجاده، مهر و تسبیح نبود مانتوهای نو و مرتبی که اصلاً نپوشیده بودم، تکه‌پاره و سوخته بین آجرها بودند. گویی قلبم را چنگ زدند. با نگاهی خیس، زل زدم به لباس‌هایی که دیگر نمی‌شد بپوشم‌شان. 📚به نظرتون این متن از کدوم کتابه؟👇🏻 🆔 @khatemoqadam_admin